۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

نظریه تکامل


 همچین بگی نگی آخر ستون فقراتم گِز گِز می کرد، نمی شد بگویی حس خوبی داشت یا بد بود. دلم می خواست دستم می رسید تا بلکه بخارانمش ولی نه دستم به استخوان دنباله چه ام می رسید نه پاهام. حتی نمی شد رویم را بگردانم ببینم چقدرش زده بیرون، همچین خوب تکان نمی خورد و این یعنی هنوز خیلی کوتاه است. در آمده یا در نیامده علیل شده بودم، یک جوری انگار زبان آدم قاصر باشد از گفتن حرفی، مثل این که عاشق یکی از این دخترهای دو رگه ی چینی مالایی، شده باشی ولی نشود که حرفی بهش بزنی، چون زبانشان را بلد نیستی. پی چیزی که بشود توش پشت کمرم را نگاه کنم از دیوار صاف سفیدی خودم را کشیدم بالا، بلکه بشود کمی چرخید و شمایل این عضو مقطوع را توی شیشه ی خانه ی این هیولا دید.
دیده بودمش، نه یک بار چند بار. همین صاحب خانه را می گویم پی من دوید با آن هیکل گنده و سینه های آویزان که هی تکان تکان می خوردند پی ام دوید ولی خسته شد، ولو شده بود روی صندلی حصیری توی تراس، از جایی که من بودم چیزی جز یک ناخن شست بلند چرک مرده ازش پیدا نبود، هیولایی است برای خودش. نه! این بار رفتن توی تراس خانه ی این هیولا همان و به درک واصل شدنم همان.
هرگز فکر نمی کردم زندگی بدون داشتن یک زائده ی کوچک که چسبیده باشد به استخوان دنباله چه ای این قدر سخت باشد، همیشه توی افکار و عقایدم بین هم قطارها و رفقا دور بر می داشتم که ثابت خواهم کرد، این زائده اضافی است و یک جور نماد است برای این که ما به همه ی مخلوقات ثابت کنیم چقدر ترسو و بزدل هستیم، بی خود نیست اسممان را گذاشته اند بزمجه.
ولی حالا که چند روزی از بی دم شدنم می گذرد قطع یقین نظریه های تکاملی مبنی براین که ما هم باید روزی بدون دم زندگی کنیم و این زائده ی دراز را که به خصوص موقع نشستن روی مبل خیلی اضافه بودنش را نشان می دهد، از زندگی حذف کنیم، رد خواهم کرد.
چند هفته وقت گران مایه را تلف کردم که توی یکی از همین آزمایشگاه های بیولوژی، که با پرس و جوی فراوان پیداش کرده بودم، صبح تا شب دست بزنم زیر چانه و محققی که داشت راجع به بزمجه ها تحقیق می کرد را دید بزنم. محقق زن خوش تراشی بود که یک بار شکم یک مارمولک مرده را با چاقوی تیزی شکافت.  انگشت هاش وقتی داشتند چاقو را هدایت می کردند که شکم آن بی نوا را بدرد، آن قدر زیبا و کشیده و سفید بودند که یادم رفته بود دارد شکم یکی از هم نوعان من را پاره می کند، بعد ها خودم را تسلی دادم که برای پیش برد علم باید هزینه داد.
اوایل که می رفتم آزمایشگاه پشت پنجره که می نشستم و دید می زدم همه چیز تحت کنترل بود، بعدها کم کمک دیدم انگار یک چیزی می دود زیر پوستم همین که نگاهش می کنم، یک جوری که حتی دیگر دلم نمی خواهد پشه های سرگردان توی آزمایشگاه را زبان بزنم. وقتی بلند می شد که راه برود، انگار هرچه گل یاس توی حیاط بود پرپر می شد وسط آزمایشگاه و من تمام وجودم بی حس می شد، مات می ماندم به راه رفتنش، به آن قوس زیبایی که توی کمرش می شکست گاهی. همیشه با خودم می گفتم چه می شد اگر این زن جای این که آدم شود بزمجه می شد، یا حداقل کوچک می شد، یک جوری که بشود دستی دور کمرش حلقه کرد. لامذهب دور انگشت هاش هم حتی از قدر آغوش من بزرگتر بود ولی من چنان شیفته اش بودم که فراموش کرده بودم، آمده ام تا تحقیق کنم می شود این زائده ی منتهی به ستون فقرات را توی دوره های تکاملی با تغییرات ژنتیکی به دست فراموشی سپرد یا نه. 
http://www.dustaneh.com/wp-content/uploads/2011/08/gecko-cartoons.jpg

زرد و زار و پریشان بودم، یک روز عصر عزمم را جزم کردم و راهم را کشیدم که بروم یک جوری حالیش کنم، مثلا پاهایم را بکشم به پره های زیر شکم که مثلا بگویم می دانی وقتی راه می روی خون توی رگهام یخ می بندد؟ یا مثلا بهش بفهمانم همین که بگذارد شبها لای انگشتهاش بخوابم برایم بس است، می خواستم بداند که چقدر برایش می میرم. باران می بارید یکی از آن باران های شلاقی که دارق دارق دانه هاش می خورند به شیشه و گاهی شره می کند از کنار پنجره، دستهام بی حس بودند و پاهام انگار روی زمین سر می خوردند جای این که قدم بردارند.  روی میز مانده بودم تا بیاید.
دیدمش که چرخید و هیکلش را رقصاند تا برسد به من، تا بیاید سر میزی که من منتظرش بود، که من را ببیند، رنگم پریده بود می دانم، یک چیزی از جنس ترس توی وجودم دویده بود میدانم، ولی نمی شد پنهانش کنم، قلبم از جا داشت کنده می شد، هنوز نیامده بود صدای قدمهاش پیچید توی اتاق، حالا اگر فقط نه قدم دیگر بر می داشت من را می دید، پاهام کرخت شده بودند، انگار من را گذاشته باشند توی شیشه ی عصاره ی یاس، خون به مغزم نمی رسید، گرخیده بودم، دستهام می لرزید، چقدر چیز غریبی است این دیگر خواهی،  چند بار به خاطر فهمیدن این که این «دیگر خواهی» یعنی چه از لای در سینما خودم را رد کرده بودم، نشسته بود آن بالا کنار آپارات چی فیلم دیده بودم، توی همه شان هم دیگر خواهی نافرجام بود، همیشه می گفتم دنیای آدم ها دنیای بی قاعده، قانونی است می شود آدم کسی را دوست داشته باشد و بعد مثلا رها کند برود با کس دیگری عشق بازی کند؟ شانه اش را برای دیگری حایل کند؟ قربان چشم های دیگری برود؟
حالا که هر لحظه بوی یاس بیشتر من را به عالم دوست داشتن فرو می برد، حس می کردم چه هیجانی دارد این عشق وزری با کسی که عاشقش باشی، مثل ترس از مقابله با دشمن است، دشمنی که قصد جانت را کرده باشد، نمی دانم این معشوق است که قصد جان می کند یا خود عشق.
 حس کردم کسی پی ام می دود، انگار کنید که هیولایی از میان سینه های این زن خوش تراش بیرون بدود، و من را که قدر انگشت شست پاش هستم دنبال کند، ترس دویده بود ته وجودم، فقط سه قدم دیگر مانده بود و من باید کاری می کردم، هنری رو می کردم نشانی از عشق نمایان می کردم، پاهام را روی میز سراندم، کرختی آن قدر بود که یک بار پایم را کشیدم به زیر شکمم، هیچ صدا نکرد، نمی دانم چرا من را نمی دید. قلبم به شدت می تپید، امتداد استخوان دنباله چه ام تیر می کشید، درد می نشست توی وجودم. خودم را لیز دادم روی میز رسیدم، نازک شدم و توی حاشیه میز جا خوش کردم.
محقق رسید با آن انگشت های سفید کشیده انبرکش را برداشت و دم من را که داشت روی میز جست و خیز می کرد انداخت توی سطل و با طنازی پشت میز نشست و چشمهاش را گذاشت روی حفره های شیشه ای آن دستگاه بزرگی که من هنوز اسمش را نمی دانم. 

منتشر شده در مجله نیم نگاه مالزی 
زهرا میرباقری
کوآلا لامپور 2011-11-24


مورد هشتم


  نیم ساعتی می شد که زیر درخت  سیب نشسته بودند . آن یکی که چشمهای گرد و سبیل پرپشتی داشت با صدای بلند گفت " اِ اکبری ـَم اومد !" و دستش را بلند کرد .
اکبری لب حوض وسط قهوه خانه ایستاد و دست و صورتش را شست. دستش را که با کناره پیراهنش خشک می کرد داد زد ." بازم که از این قلیون سوسولیا سفارش دادین ! چطوری قنبری ؟" با مرد چاقی که سمت چپ تخت نشسته بود دست داد ." احوال دکتر؟"دستش را دراز کرد به طرف مردی که عینک بی فریم زده بود . دکتر نیم خیز شد و دست داد  " ارادتمندیم قربان، بفرما که جات خالی بود ببینی این مهندس وکیلی چه معرکه ای گرفته – خواب نما شده ."
وکیلی  زانوی راست را تکیه گاه دست کرده بود ، فندک زد و پیپش را روشن کرد " خواب نما کدومه ؟"  دو زانو نشست ، دود را بیرون داد  و پیشتر آمد " خواب رسولی را می دیدم ." پاکت توتون را روی سوختگی قالی گذاشت.
 اکبری چشمهایش را تنگ کرد " کدوم رسولی ؟"
"مدیر عامل شرکت پویا ، صنعت ، کاوش دیگه ."  قنبری و دکتر زدند زیر خنده . اکبری  با اخم پرسید "همون که چند ماه پیش تو همین قهوه خونه چپقشا کشیدیم ، که می گن زده به سرش؟ –"
وکیلی تسبیحش را دست به دست کرد " آره همون ، خوابشو دیدم. دور حیاط تیمارستان دنبال یه گربه کرده بود. صداهای ناجوری هم می اومد ، یه صداهایی ازدور، مثِ هم همه دم در ورودی . خیلی وحشتناک بود . رسولی برگشت توی چشمام نگا کرد . اولش شکل اون پسره بود که تو شرکتش کار می کرد، یادت هست ؟"
قنبری [1] رو به دکتر پرسید"همون که بعد کله پا شدنشون گریه زاری را اِنداخته بود ؟ " وکیلی رو به دکتر جواب داد" آره همون.  شکل اون شده بود." پاکت توتون را جا به جا کرد ، سوختگی قالی روی یکی از گلهای درشتش بود .
 اکبری سری تکان داد و نیش خند زد" چه خواب سوزناکی ! عین فیلمایِ هندی بوده پس؟ بریم بدیم حاج منصوری تعبیرش کنه " وکیلی چشمهایش گرد شده بود " تازه آخر خوابم رسولی  شکل یه گربه شده بود !" قنبری زد زیر خنده " یا اَبلفَض ! آره  اکبری برو بده براش تبیر کنه ، تو که باش خیلی جوری ظُرا با هم دس نماز می گیرین صف اول نماز وایمیسی " ریش تنکش را خاراند و دستش را سر شانه وکیلی گذاشت " قربونی خواب دیدند، عنتر.  این چه طرز خواب دیدنه ؟ البته ما ریقوای مثی تو نمی خوایم که شب خواب می بینن و صپ بدنشون مثی بید –" شروع کرد به لرزاندن خودش . " صپ اِگه می دیدَند !... سر و رو پف کرده ، پا هر چشش چار تا خط افتاده بود . فک کردم خوابِ خانوم صالحیا دیده، نگو خوابِ این مرتیکه دیوونه این جوریش کرده . حقا که اکبری راس می گه –"
مرد سیبیل کلفت قل قل قلیان جلویش را راه انداخت " بسه دیگه قنبری "  نگاه پر جذبه ای به وکیلی کرد و بعد رو به دکتر گفت " کی برنامه داره ؟" دکتر دستی بین موهای لختش برد" هر کس پیشنهاد بدیعی داره ، شما چی می گی افخم؟ ... عجله داری ؟"  دوباره قل قل قلیان را در آورد و زیر لبی گفت " کسی حرفی نداره ؟" دود از بین لبهایش خارج شد.اکبری کش و قوسی آمد ، دراز شد و لوله قلیان را گرفت " این کریمیان—" افخم سر تکان داد.
دکتر لبش را تر کرد " کارشناس ابزار صفر چهار رو می گی ؟ " اکبری با سر تائید کرد . دکتر ادامه داد " چنگی به دل نمی زنه . به علاوه خیلی برش داره ." با شست وسبابه زیر لبش را خاراند." کارِت بهش گیره ؟ " به پیش خدمت اشاره کرد که قلیان را ببرد ." مثل همیشه ."  یک اسکناس دو هزار تومانی گذاشت توی جیب پیش خدمت .
اکبری که تازه کفشهایش را کنده بود ، چهار زانو نشست و موبایلش را از جیب در آورد " بلوتوثا روشن تا بفرسّم ."قنبری همین طور که با موبایلش کلنجار می رفت گفت " تو گوری این موبایلا جدید—"افخم موبایلش را گرفت " شما از اون مهندسها هستی که از مهندسی فقط دو تا چیزش رو دارند." اکبری پوز خند زد " که دومیش ذات خرابه – آقا فِرِسّادم ، برو حالشو ببر ." قنبری و افخم ریز ریز می خندیدند و به صفحه موبایل زل زده بودند "اَی ناکِس !" دکتر پرسید "خودشه ؟" اکبری دو زانو نشست تا پیش خدمت سینی چای را جلویش بگذارد " نه برادر ، یکی شکلشه "افخم لبخند زد و به کناره تخت تکیه داد.
 قنبری سرش را زیر انداخت وگفت " تفریحِ خوبی نیس . بیاین تمومش کنیم."وکیلی با پشت دست ضربه ای به بازوی قنبری زد" والّا آره عاقبت خوشی نداره ."قنبری به خنده افتاد " کره خر به قول اکبری خیلی سوسولی. فیلمد کردم. اتفاقن من که با این مورد موافقم. بیا، اصن خوابد تعبیر شد – اکبری ، فیلم مالی کوجاس ؟" اکبری که هنوز داشت توی موبایلش پی چیزی می گشت جواب داد" اتفاقی پیداش کردم. حالا به درد می خوره ؟ " یک استکان چای برای خودش ریخت و یکی از شیرینی های نارگیلی را گاز زد و گفت " منظورم اینه که کاری ازش میاد؟"دکتر خرده شیرینی هایی که روی شلوارش ریخته بود را تکاند . " هر کاری یه راهی داره ." موهایش را از پیشانی کنار زد، و با چشم به اکبری اشاره کرد و بعد استکان چای را دست گرفت .
اکبری دماغش را خاراند و با انگشت ریش پر پشتش را شانه زد " مهندس قمبری پیشکسوت مان –"قنبری نیشش  تا بنا گوش باز شد، دندانهای ریزش که نمایان شدندگفت " تا مهندس افخم چی چی بفرمان !؟" افخم دَم سبیلش را پیچ داد و به وکیلی نگاه کرد . وکیلی با تسبیح چوبی اش بازی می کرد . دکتر گفت " اُکی بده مهندس . یه خرده اذیتش می کنیم . فاز می ده ."
قنبری گفت " آی پوزش بخورِه ، آی پوزش بخورِه. دخِتره پر مدعا ، با اینکه فک نمی کنم این دفه دری از کسی وا شه ولی به اذیت کردنش میرزه " ابروی راستش را بالا انداخت.
وکیلی سرش را پائین انداخته بود و  با دانه های تسبیح بازی می کرد.
" اِگه تا سی ثانیه دیگه جواب ندی انگار می کونم رفتی گل بیچینی .. می گن عاشقش شدی ! راسّه؟" افخم استکان چای را برداشت و با دست دیگر یک حبه قند پراند داخل دهانش " دهن مردمو باید بعضی وقتا پُر کرد ." وکیلی تسبیح را مشت کرد " چرا خانم صالحی؟ "
دکتر استکان را زمین گذاشت . " به همون دلیلی که  بقیه ،رسولی بنده خدا، عابدی . برای همون که استکی خدابیامرز. بار اول نیست که بار هشتمه هر دفعم یه دلیلی داشته ، یکی خورده حساب داشته ، یکی طلب داشته ، یادت نرفته که روز اول که دور هم جمع شدیم گفتیم خورده حسابها رو تسویه می کنیم ، خورده حسابای همه رو ، یادته عابدی قضیه اش چی بود ؟ " افخم رو به وکیلی گفت " برا قنبری زده بود. که خواسته بودنش گفته بودن تو اختلاس کردی، یادته که ؟ " دکتر ادامه داد" گمونم یادش باشه ما می گیم آدم زیر آب زنو چی ؟  باید زیر آبشو زد ؟!" سرش را تکان داد و منتظر تائید ماند.
وکیلی هنوز سرش پائین بود " آخه این بنده خدا یه دفتر دار سادس!" دکتر عینکش را برداشت گوشه چشمهایش را فشار داد " همین دفتر دارای ساده خیلی راحت زیر آب می زنن همچین می زنن که نفهمی از کجا خوردی ، یادته پارسال برای اکبری توبیخی اومد ؟ همون موقع که از ایتالیا برگشت ؟می دونی واسه چی بود ؟ " وکیلی سر تکان داد . هنوز سرش پائین بود و به سوختگی قالی نگاه میکرد .
دکتر عینکش را زد . دستش را گذاشت روی زانوی اکبری " خودت بگو قضیه اون نامه ای که از ایتالیا برات داده بودند . همه که شنیدن ." اکبری عرق دستش را با گوشه پیراهنش پاک کرد " خب والّا، قضیه اون سالا که " قنبری تکیه داد به کناره تخت و پای راستش را دراز کرد  " همون قضیه اون شرکته که براد نامه داده بود؟ که رفتی اِز امکاناتشون استفاده کردیا پولشا ندادی؟ " دکتر قاطع گفت "بله همون " قنبری پای راستش را جمع کرد " بابا دیگه اینام خیلی گُندِش کرده بودن ، همه کارخونه فَمیدن که تو رفتی یه شب تو یکی از این مغازه خارجیا حال و حول کردیا و پول ندادی . می گم او وخ صیغم جاری کردین یا" دکتر روی پیشانی اش خط انداخت " کافیه دیگه قنبری." افخم رو به دکترگفت " رو بهش بدی می خواد تا رنگ شورت طرفم بگه . توام اونجا بودی مگه؟ یادمه اون سال توام جز کسایی بودی که فرستادن دوره ببینی ، اکبری که دوره َش کامل شده ."
" من یه مّا بدش رفتم اونم تازه یه شَری دیگه رفتم –"  گونه هایش قرمز شده بود. دکتر در آمد که " القصه همه این اطلاع رسانی ها از حوزه خانم صالحی بوده ، یادت نرفته که اون موقع مسئول کجا بود ؟"
وکیلی تسبیح را داخل جیبش گذاشت و دوباره بیرون آورد "دلم راضی نمی شه . الان دفتر داره خودمه ." دکتر گفت " یه خرده از اون توتون به من بده – قربون دلت ، راضی ت می کنم ." وکیلی پاکت توتون را هل داد طرف دکتر . دکتر همین طور که پیپیش را پر می کرد گفت "  اول از همه این دختره که بزنه به چاک می تونی پسر خواهرتو بیاری جاش"
 افخم سرش را به گوش وکیلی نزدیک تر کرد و آهسته گفت " حالا بگو با چی راه می افتی؟ یک هفته ویلاهای چادگان خوبه ؟ --نه  ؟" سرش را تکان داد . " ویلاهای شمال ؟--خوبه دیگه سور و ساتم با قنبری ، جورش می کنه . همین فردا زنگ می زنم و  ردیفش میکنم."
رو به قنبری گفت " راضی ش کنی یه میز بیلیارد مهمون من ! " قنبری ماچ آبداری به وکیلی کرد. " خر نشو ، قبول کون می ریم صفا . من تا لا رفتم، فکرشا نمی کردم ، مثی بهشت می مونه. با همه مخلفاتش ، حوریا  شرابی لعلا و خلاصه همه چی"
وکیلی تسبیح را داخل جیب شلوارش گذاشت .
------------------------------------------------------------------------ 

افخم مثلث دور توپها راکه برمي داشت، باانگشت سبابه سیگارش را تکاند، خاکستر سیگارش را که روی میز ریخته بود فوت کرد. "بزن دکتر" قنبری دست به سینه کنار میز ایستاده بود." پیتوک [2]  نشه جیگر " دکتر بی اعتنا ضربه زد . " می دونی چیه ؟" به سمت ضلع دیگر میز رفت .
افخم نوک سیگارش نارنجی شد و چند لحظه ای نارنجی ماند" چیه؟ به درد وکیلی دچار شدی؟ " دود از دماغش بیرون می آمد. دکتر نوک چوب را گچ می زد" بابا اون که شور اخلاقو در آورده بود . نه ! من فقط یه خرده هضم قضیه برام سخته ، تو این چند مدت که – قنبری یه خرده کنار بایست— توی این چند مدت که این سسیتمِ تسویه حسابُ راه انداخته بودیم – خب برو کنار تر دیگه چوب می خوره تو شکمت – این هشتمی با اون هفتا خیلی فرق داشت، قبول نداری؟"
افخم سیگارش را روی جا سیگاری سطل له کرد. " قنبری ! سه تا تگری می گیری؟" صدای به هم خوردن توپها آمد .قنبری شانه بالا انداخت "نُچ ، تا آخر بازی باید وایسم کنار میز ، یه وخ جا توپا عوض میشه"
" می دونی چرا ؟"دکتر زل زده بود به توپ شماره دو یک رنگ ، قنبری گفت " سگ مصّب چه گیریم کرده ." دستش را دراز کرد و گفت " قبلنا بازید بهتر بودا . شارل سفیدا زد تو سوراخ ، بدِش من ." توپ سفید رنگ را نزدیک یکی از توپهای دو رنگ گذاشت.
" شمام انگار دچار تاریِ دید شدی . چوبو از روی شارل رد کردی. " توپ سفید را کاشت . افخم نیش خند زد ." آره می دونم چون طرف دختربود ."
دکتر با دقت چوب را عقب جلو می کرد" بله چون زن بود ."راست ایستاد، دکمه پیراهنش را باز کرد." ولی کی فکرشو می کرد ؟" ضربه زد و ایستاد، موهایش را از روی پیشانی عقب زد و زیر لبش را خاراند. دوباره خم شد."هـــــوف ! بیا قنبری ، هی توی دلت نفرین نکن  توفکرشو  میکردی ؟!" افخم پائین را نگاه می کرد و انگشتش را می کشید لبه میز " اِی – همچین  " صدای به هم خوردن توپها آمد. قنبری گل از گلش شکفت " بازی افتاد رو دور " سعی کرد چوب را با دقت به توپ سفید بزند . دکتر گفت " نه انگار اومد پائین !" چوب را گرفت و خم شد، موهایش را گذاشت پشت گوشش ." اکبری خیلی پستِ، کار دختره رو ساخت، بعدم وقتی رسوا شد،گفت برنامه تو بوده ! خوشم میاد که همه میشناسنش ." ضربه زد.  "قرار شد اذیتش کنیم ، خستش کنیم، تا کم بیاره ، که دمشو بذاره رو کولش !" عرق روی پیشانی اش را با دستمال کاغذی پاک کرد. نوک چوب را گچ می زد " قرار نشد که بزنیم ناقصش کنیم " آرنجش را بالاتر از لبه میز گرفته بود، چوب را جلو عقب کرد و ضربه زد ." دوباره شد حکایت اون بدبختی که سال قبل –"به توپها نگاه می کرد . " –اون قدر اذیتش کردن که خودشو کشت . اون بار اون طور، این دفعم اینجور" خم شد و ضربه زد.
قنبری چوب را گرفت . دکتر عرقش را پاک کرد ." اون سالَم اگه درست حالیه اون کارگر نفهم کرده بود، استکی اونقدری متضرر نمی شد که از ترس خودشو نفله کنه . یه کارگاهو آتیش زد، نفهم. من همه اینا رو از چشم اکبری می بینم . اون بار خودشو تبرعه کرد ، گفت مقصر کارگره بوده " قنبری ضربه زد . توپ سفید سه تا از توپها را جا به جا کرد . یکی از توپهای دو رنگ خورد  به دیواره ی سمت راست و کمی عقب برگشت . دکتر چوب را گرفت . قنبری گفت " استِکیا ول کون بابا بدنشا تو قبر می لرزونی" دکتر راست ایستاد " بله، منم جای تو بودم همینو می گفتم ، یادته اون سال آخرش کیا برنده شدن؟" قنبری جواب داد " اکبریا – خب یُختم من " دکتر چوب را زد کف دستش " یُختـــــَم شما ! ؟ اکبری که قبل اینکه طرف خودشو بکشه دخترشو گرفت ، گفت قرضاتو می دم ، که عین سگ دروغ می گفت، جنابعالی ام که پوزیشنشو گرفتی . یادت رفته ؟ من که یادمه ."  به افخم نگاه کرد و خم شد. توپ شماره هفت یک رنگ افتاد داخل یکی از  سوراخ های وسطی.
افخم گفت " وگول بالایی سمت راست " دکتر به توپها نگاه کرد " سمت چپی ساده تره ، ولی باشه ." ضربه زد. " نه بابا تا قنبری اینطوری زل زده به میز ، من به این راحتیا برنده نمی شم."چوب را داد به قنبری و عقب ایستاد .صورتش قرمز شده بود .  "ولی هنوز از دستش داغم ، حقش بود اون دوتا کشیده آبداری که بهش زدم." افخم زل زده بود به توپهای روی میز . یکی از توپهای دو رنگ رفت داخل سوراخ. قنبری چشمهایش را ریز کرد و ضربه زد.
 افخم تکیه داده بود به دیوار" حقش بود یا نبود تو زیادی سخت می گیری . این مسائل تو این جور کارا پیش میاد اگه نتونی تاب بیاری " سرش را تکان داد . قنبری چوب را داد به دکتر . افخم گفت "بزن سِرِدیه راست" دکتر  ضربه زد . توپ سیاه رنگ به دیواره خورد و وسط میز ماند. قنبری نیشش باز شد. چوب را گرفت. ضلع رو به روی دکتر که حالا راست ایستاده بود رفت و ضربه زد . کمی جلوتر آمد و گفت "سردیه چپ". خم شد ، دکتر عینکش را برداشت و گوشه چشمهایش را فشار داد . صدای به هم خوردن توپها آمد . دکتر عینکش را زد و با هم دست دادند.
  

زهرا میرباقری
مرداد ماه 1387 
این داستان در مجموعه داستان استان اصفهان به اسم «باران خاکی مانده روی کاشی آبی»  در سال 1390 به چاپ رسید. 




[1] دیالوگهای مربوط به این شخصیت با لهجه اصفهانی نوشته شده اند .
[2] خطایی در بازی بیلیارد