۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

زیر آسمان کبود


زیر آسمان کبود


در ماشین را که باز کرد رطوبت دوید روی صورتش، نگاهی به اطراف انداخت و راهش را کشید سمت ساندوچی دود کشیده ای که سر درش بزرگ نوشته بودند فست فود ساحل. مغازه کم نور بود و جان می داد برای عشاق تازه کار.
 نشست روی یکی از صندلی های پایه بلند پشت پیش خوان، عجله ای برای سفارش غذا نداشت، شنید که چند نفر بلند بلند می خندند، کلمه ها توی همدیگر غرق می شدند، نمی شد فهمید حرف حسابشان چیست، انگار از چیزی مست بودند. یکی شان همین طور که نزدیک تر می شد گفت :« منو بدم خدمتتون ؟» مرد رو گرداند سمت صدا، زل زد توی صورت به اصطلاح پیش خدمت، سر تا پایش را برانداز کرد و جوری که به سختی می شد صدایش را شنید گفت :«یه نوشیندنی خنک فعلن، بعدش منو»
لب های پیش خدمت کش آمدند و از هم باز شدند، بی آن که بخواهد یا دلیلی داشته باشد خندید، از آن خنده های بعد از گرم شدن سر و خنده انگار برایش حکم قاشقی را داشت که بزنند پس سر یک انار که دانه هاش بریزد بیرون، دندان های زرد با فاصله اش می خواستند از دهانش بپرند بیرون . گفت: « نوشابه ، آب پرتقال، دلستر آناناس ، دلستر لیمو ، دلستر هلو..؟» قصد داشت ادامه بدهد که مرد جوان پرسید « یه چیز بهتر ندارید؟»
پیش خدمت باز افتاد به خنده، مرد کمی سرش را عقب کشید انگار ترسیده باشد که دندان های پیش خدمت بپرند به سر و صورتش. خندیدنش کمی آرام گرفت بعد انگار چیزی ته حلقش قرقره کند در آمد که: « چرا داریم، خوبشم داریم... عرق مرد پاش ریخته!» دست کرد توی جیبش و یک بسته سیگار اسه درآورد، درش را که باز می کرد ادامه داد: «میارم خدمتتون ، فقط مجبورم مخلوط بیارم» سیگار را بیرون کشید و آتش کرد، چنان پک زد که انگار جهان را توی حلقش را می کشد. دودش را بیرون داد و راهی شد، دور تر شده بود که دستش را بالا کرد و داد زد: «چون ممکنه دردسر بشه!» و بعد باز جهان را توی حلقش کشید که به بازدمی باز بیافریندش.  
مرد به نقاشی های رنگ و رو رفته روی دیوار خیره شده بود، رنگ ها بی اسلوب و ترتیب روی هم ریخته شده بودند، انگار نقاشی ها از روز اول توی این ساندویچی تاریک نصب نبودند که این طور رنگ از رویشان پریده یا شاید ساندویچی از اولش چنان تاریک نبوده. 
 دختر جوانی لیوانی از مخلوطی کم رنگ روی پیشخوان قرار داد و منو را کنار لیوان لیزاند؛ چند ثانیه بعد با صدای آرام و پرکرشمه ای گفت: « دستور بفرمایید .» مرد بی آنکه سرش را بلند کند ، انگشتش را گذاشت روی اولین غذا، بعد نوک نی زرد رنگ توی لیوان را مک زد تا نوشیدنی راه گلویش را پیدا کند. چشم هاش را بست و بی آنکه رویش را برگرداند و یا لبش را از نی جدا کند لیوان را خالی کرد. آه و ناله ای ته لیوان می گفت که دیگر مخلوطی در کار نیست.
 باز صدای پیش خدمت اولی توی سالن پیچید،  چنان کبکش خروس می خواند نه انگار که توی مملکت مسلمین عرق سگی رفته باشد بالا! بشقاب غذا را روی پیشخوان سُرداد و با ادا و اصول سر آشپزهای ایتالیایی قری داد و دور شد.
همین که مرد شروع کرد به خوردن ماکارونی اش، گرمای دستی روی کمرش نشست. کسی نوازشش می کرد انگار که گربه ای را ناز کنند. پیش خدمت که چشم هاش را مثل زن های کاباره های قدیم تنگ کرده بود ادا و عشوه ای آمد و لبهاش مثل دو جنسه ها روی هم لغزیدند که بپرسد: «بازم نوشیدنی میل دارید ؟»
مرد بی آنکه رویش را بر گرداند گفت : « بله، اگه ممکنه !»
درگیر آخرین رشته های ماکارونی بود که پیش خدمت با لیوانی مخلوط سر رسید. لیوان پر را کنار لیوان قبلی گذاشت و دستش دراز کرد سمت  لیوان خالی، زل زد به چشمهای مشتری آرامی که رو به رویش نشسته بود و پرسید : «مسافری ؟»
 مرد سری تکان داد و گفت :«اوهوم» و چشم از چشمهای کم رنگ پیش خدمت بر نداشت. پیش خدمت باز نیشش باز شد و رگه های خاکستری چشمش برقی زد و باز پرسید : « هتل رزرو کردی ؟»
 مرد جوان آخرین رشته جویده شده اش را فرو داد، مخلوطش را نزدیک کشید، کمی از سر نی مکید و بی آنکه نگاه از نگاهش بکشد گفت :« نه!» پیش خدمت لیوان خالی را توی سینی روی پیشخوان گذاشت،  آرام روی صندلی پایه بلند کناری نشست انگار زنی ترکه ای خودش را روی صندلی رها کرده باشد.  از جیب شلوارش کارت ویزیتی بیرون کشید و گفت :«این کارت داداش منه ... ویلا اجاره می ده.»  کارت را روی پیشخوان گذاشت .
 مرد کارت را برانداز کرد و بعد آن را توی کیف پولش جا داد.
 بعد از آن چندان مکالمه ای سر نگرفت، جز آن که یکی دو بار دیگر مرد جوان مخلوط سفارش داد و بعد کمی سرش منگ شد، آنقدری که متوجه نشد، کجای زندگی اش را برای پیش خدمت تعریف کرده و کجا را نه.
 وقتی می رفت، سرش سنگینی خاصی داشت و سرخوش بود، هیچ دلش نمی خواست جای این راحتی را با چرندیات روزمره ی زندگی پر کند. توی ماشین سیگاری آتش کرد ، صندلی اش را عقب داد و چشم ها را بست .
در می زدند انگار، نکند منگی گیجش کرده بود. چشم هاش را که باز کرد هنوز دنیا توی همان حلقه های دود پیش خدمت بود به خیالش. در می زدند یا کسی به شیشه می کوبید. باید یک مخلوط دیگر سفارش بدهد شاید. کسی به شیشه می کوبید، پیش خدمت بود. با دست اشاره می کرد که شیشه را پایین بکشد. مرد بیدار بود و نبود شیشه را پایین کشید. درست نمی شنید که پیش خدمت چه چیزی در گلویش قرقره می کند ولی قبول کرد که به برادرش زنگی بزند و ویلایی اجاره کند. توی همان منگی ها دستگیرش شد سور و ساتی هم توی ویلا به پاست. هنوز گیج خواب و مخلوط بود، پایش فرمان نمی برد که روی گاز فشار بیاورد. موبایلش را روشن کرد، صدای رسیدن پیام چند ثانیه ای بی وقفه پخش شد. بی آن که هیچ کدام را باز کند شماره ی برادر پیش خدمت را گرفت. او با صدایی زنانه جواب داد: « جونم ؟!»
مرد آهسته و زیر لبی گفت: «  سلام آقا...» کمی ریشش را خاراند و بعد ادامه داد: «شما ویلا اجاره میدید؟ »
سیگاری از بسته بیرون کشید و باز در آمد که: « برادرتون ! » سیگارش را گیراند، لختی صبر کرد و گفت: « همون که چشماش آبیه ، تو یه رستوران کار می کنه !» پک دوم را طولانی تر زد. نفسش را کمی نگه داشت و بعد همین طور که دود را بیرون می داد توی دنیای دود آلود خودش جواب داد : « بله همون !» شیشه را پایین کشید و سیگارش را تکاند، پرسید: « بالاخره شما ویلا اجاره میدید؟» باز پکی زد و دستش را روی فرمان ماشین گذاشت جوری که سیگار صاف راست شود رو به آسمان. سر سیگار کمی خاکستر نتکانده مانده بود، جواب داد :«یه خوبشو با سرویس کامل !» کمی رو ترش کرد و بعد گفت « نه آقا از اینا تو دست و بالت نیست که توی فیلم ها می گند...» دستش را از فرمان جدا کرد و انگار با سیگارش لاس بزند پکی زد، دود بی مایه ای را بیرون داد و گفت « بله از هموناش.» خاکستر سیگارش را تکاند، سر تکان داد و خیر شد به سیاهی پشت شیشه جلو گفت: «بله با ژیلا.» چنان سیگار را به مکیدن کشید که انگار لذت تمام دنیا توی این استوانه ی باریک و سفید جا مانده باشد. چشم هاش کمی از دود سیگار سوخته بود شاید که از گوشه ی چشمش آب راه افتاد، گفت: « منتظرم همین جا.» و بعد موبایل را خاموش کرد و انداختش روی صندلی کناری. 

 مرد ریزه ای که لباس جین پوشیده بود درِ کنار راننده را باز کرد و توی ماشین نشست . لبخندی زد و فرمان داد: « راه بیفت» . بعد از چند بار دستورِ  پیچیدن به راست وچپ ، سرانجام پشت در یکی از باغ های نسبتن بزرگ آن حوالی دستور ایست داد. او که هیچ شباهتی به پیش خدمت نداشت سیصد هزار تومن گرفت و کلید در حیاط را روی داشبورد رها کرد نگاهی به مرد جوان انداخت، اوقات خوشی برای او آرزو کرد و گفت: «خواهش می کنم ساعت دو بعد از ظهر فردا تخلیه کنید.» دستی روی صورت صاف و بی ریشش کشید و گفت : «هر دوتون.» بعد با چالاکی پیاده شد. چنان سر حال بود که گمانت نمی برد ساعاتی از نیمه شب گذشته است.
مرد که از ماشین پیاده شد هنوز نفسی چاق نکرده بود، باز برادرپیش خدمت ظاهر شد که «قابل تمدید هم هست، ویلای دیگه هم داریم با ژیلای دیگه. خواستی زنگ بزن.»
در باغ با همه ی کهنگی خوب روغن کاری شده بود، بی آن که صدایی بدهد باز شد و مرد چند دقیقه بعد داشت در ماشین را می بست و بی کیف و بی چمدان از تاریکی حیاط  به روشنایی ساختمان پناه می برد.
هرچند ساختمان نوسازی نبود، چیدمان مرتبی داشت، فرش های طرح شکارگاه روی پارکت قهوه ای، چوب کاری های سقف و دیوار ها با لوستر های طرح قدیم، تابلو های مینیاتوری از کپی آثار بنام، آدم را یاد خانه های قجری می انداخت. خانه ی قجری که کمی دست کاری شده باشد. که جای زنان چارقدی با آن پیوند ابرو ها زنی خوش پوش و زیبا جایی از خانه که هیچ گمانت نیست به انتظارت نشسته است. 

روی میز پایه کوتاه وسط هال تنگی قدیمی بود که شراب ارغوانی اش هوش از سرش پراند. تعدادش از دستش خارج شد ولی آن قدری پادشاه سبیل کلفت روی لیوان پایه دار را بالا آورد و از جامش نوشید که بی رمق شد و عرقش زد.
دم دم های صبح بود که ژیلا را دید، با چشمهای خواب آلوده و نیمه باز ، موهای بلوند که روی شانه هاش ریخته بود واخرایی لبهاش را پررنگ تر می نمود. لباس تنگ وجگری رنگی تنش بود و روی کاناپه ای چند متر آن طرفتر دراز کشیده بود .
 پرسید : « ساعت چنده ؟»
ژیلا جوا ب داد: «دور  و وَر شیشه»

مرد دهن دره ای کرد وپرسید :« شب نخوابیدی؟»
زن به کرشمه جواب داد :«نه!» پشت چشمی نازک کرد، دسته ای کوچک از موهاش را که دور انگشت سبابه پیچیده بود رها کرد و ادامه داد: «منتظر تو بودم.»
مرد از شکاف باریک بین چشمهاش نگاهی انداخت و به بی قیدی درآمد که: «بس که احمقی . چند سالته ؟»
ژیلا آهسته در جایش خزید و نیم خیز شد، یقه اش باز بود و سینه های برجسته بی سینه بندش روی لَختی لباس سنگینی می کردند، دستی به گردنش کشید و چشم دراند: «تو رو سنه نه؟ پلیس گشت ارشادی؟ معلمی؟ ناظمی؟ هان؟» بلند شد و همین طور که لبه ی پایینی لباسش را بالا می کشید، به ناز به سمت مرد خرامید، « سی و دو سال.»کنارش نشست و شروع کرد به نوازش گردنش، مرد گفت: «بازم می گم احمقی! آدم سی ودو ساله موهاشو سفید می کنه؟! انگاری هیچ کس دلش نمی خواد خودش باشه، لابد وقتی ام پنجاه سالت شد موهاتو سیاه می کنی؟ خیلی احمقی ! من خیلیا مثل تو رو دیدم. خیلیا رو..» ژیلا شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش، او ادامه داد: «چرا داری این کارو می کنی؟ دوست داری؟» سرش را پایین تر آورد و گردن مرد را بوسید: «چون شغل من اینه.» و ادامه داد به بوسیدن.
رد رژ لبش روی گردن و شانه های مرد مانده بود و حالا نیمه عریان در آغوشش آرمیده بود. مرد بی آن که حرفی بزند با فشار دست زن را کمی عقب راند و گفت: «وقتی داشتم می اومدم اینجا، فکر کردم دلم می خواد با کسی بخوابم. با کسی که نمی شناسمش. »
ژیلا حالا دوباره برگشته بود روی کاناپه، لباس جگری اش مانده بود میان راه، مثل لکه ای سرخ میان زمین. مرد ادامه داد: «چند وقت پیش یه دختری بهم گفت، باهاش برم، می شناختمش خیلی خوب بود، نه که بگی سکسی بود یا چیزی ها خودش خیلی خوب بود.» سیگاری از بسته درآورد و آتش زد. « ازش پرسیدم باکره ای؟ دوستم بود سالیان دراز، چی می گن این خارجیا جاست فرند بودیم. پرسیدم با کسی بودی؟»
ژیلا درآمد که: «بوده لابد!»
دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «نبود! از بدبختی من نبود!»
ژیلا دست دراز کرد و از روی عسلی کنار دستش بسته ی سیگارش را برداشت، پیش از آن که سیگاری در بیاورد خم شد و لکه ی جگری روی زمین را بالا کشید. بی آن که بپوشدش سینه های گرد خوش فرمش را که لابد تازگی ترمیمشان کرده بود پوشاند. باز لمید روی کاناپه و سیگاری آتش کرد. مرد پرسید: «تو از زندگیت چی می خوای؟... منظورم اینه که معنی زندگیت چیه؟»
ژیلا لباس را زیر بغلش جا ساز کرد و دستی بین موهاش برد: «خوشی، پول، راحتی، این جور چیزا. سوالت مسخره است. من می خوام همیشه پول توی جیبم باشه، توی جیب خودم، نه که بخوام از کسی بگیرم.»
مرد خاکستر سیگارش را تکاند کف زمین و باز پکی زد و باز تکاند و باز.
زن پرسید: «تو چی؟»
مرد سیگاری تازه آتش زد و باز سیگاری تازه.
ژیلا سیگارش را که چلاند کف زیر سیگاری، بلند شد و گیلاسی مشروب برای خودش ریخت، پرسید: «می زنی؟»
مرد سر تکان داد. گیلاس شراب را پر کرد و کنار مرد گذاشت :«شاید نظرت عوض شد. آدما راحت نظرشون عوض می شه.» جرعه ای نوشید و پرسید: «آخرش باهاش خوابیدی؟»
مرد بسته خالی سیگار را تکان داد و وقتی صدایی از تکان خوردن سیگار نشنید پرتش کرد آن طرف اتاق، «وقتی گفت باکره است گفتم نه.»
ژیلا بی درنگ جواب داد: « خاک بر سرت، همه دنبال اینن که یکی مجوز بده بهشون!»
مرد پرسید: «سیگار داری؟»
بسته ی سیگارش را که سمت مرد پراند، لباس جگری اش باز لکه ای شد روی زمین.
مرد پاکت سیگار را گرفت و آغوشش را باز کرد، «به قول خودت آدم ها راحت نظرشون عوض می شه.»
جوابی به آغوش باز مرد نداد و پرسید: «مگه نمی گی خوب بود؟ پا هم که داده پس چرا نگرفتیش؟»
مرد سیگاری آتش زد و پک اول را چنان زد که انگار سالیان سال است سیگاری نکشیده، دود سیگار را که بیرون داد گفت: «آدما راحت نظرشون عوض می شه، با خودم گفتم چطور با کسی ازدواج کنم که به من پیشنهاد رابطه داده.»
ژیلا از کاناپه پایین آمد و طاق باز خوابید کنار لکه ی جگری کف زمین، «مگه نگفتی خوب بود؟»
مرد گیلاس شراب را از روی میز برداشت و گفت: «آدما راحت...»
ژیلا دست هاش را صلیب کرد و گفت: «نظرشون عوض می شه. باهاش خوابیدی پس.» لب هاش به خنده کش آمدند.
مرد گیلاس نصفه را روی میز گذاشت، « چند بار، ینی، توی یه سالی که با هم بودیم، چند بار.»
ژیلا برگشت و روی شکم خوابید، نور ضعیف اتاق سایه انداخته بود روی خط کمرش، «چند بار؟»
مرد جواب داد: «هرچند بار، تا وقتی دیدم، اون عاشق من شده، عاشق من که دیگه فکر نمی کردم اون خوبه. فکر می کردم ...»
دست ها را تکیه گاه گرن کرد،«فکر می کردی فاحشه است؟»
مرد سر تکان داد.
«چقدر از این حرفا می گذره؟»
«ده، یازده سال.»
«زرشک... همچی گفتی، گفتم الان می گی دو سه ماه. خب حالا چته؟»
«هیچی، من بعد از اون دیگه با زنی نخوابیدم، چون آدما خیلی راحت نظرشون عوض می شه.»
«ینی تو الان نمی گی طرف فاحشه است؟»
مرد باقی شراب را سر کشید و گفت: «مهم نیست. مهم نیست.» گیلاس را که روی میز ول کرد ادامه داد:« برو بگیر بخواب سرجات. قبلش اگه سیگار برگ داری یکی به من بده. هوس کردم.»


ساعت دوازده ظهر وقتی زن سی و دو ساله مو بلوند با لب های برجسته و سینه ها خواستنی اش خواست در حمام دوشی بگیرد تا برای سرویس بعدی مهیا شود، توی وان حمام ، جسد مردی را دید که چند ساعت قبل احمق خطابش کرده بود و حالا با زدن رگ گردنش، خونش را به همه جای حمام پاشیده بود!
 زن حالش به هم خورد و همان جا چند تا عق زد و بالا آورد، بعد در را بست، مایوی شنایش را برداشت و پیش از آنکه از ویلا خارج شود به مرد ریزه زنگی زد و روی پیغام گیر تلفنش پیامی گذاشت که بیاید و این رفیق احمق و نفهمش را از داخل وان حمام به قبرستان ببرد!

                 
                              زهرا میر باقری  (  اردیبهشت  1386 ، باز نویسی اسفند 1391 )