۱۳۹۵ فروردین ۱۹, پنجشنبه

این همه وقت

چطور می شود کلمه ها ذهن آدم را تخلیه کنند؟ داستان اینجا تمام می شود در ذهن خالی از کلمات یک انسان معمولی. 

خوبیش اینجاست که می شود صدای آدم ها را حتا وقتی سال ها نشنیده ایم بشناسیم سریع و از ورای فاصله های زیاد. آن روز یا شب یا هرچه که بود وقتی تلفن را بر می داشت حتا وقتی هنوز صدایی از پشت تلفن نشنیده بود می دانست اوست که زنگ می زند. صدا خوب نمی آمد ولی شک نداشت اوست؛ قصد نداشت وقار صدایش را بازیچه ی یک تشخیص زود هنگام و شتاب زده کند. برای همین کمی درنگ کرد و از او خواست تا بلندتر صحبت کند و این طور چند ثانیه ای زمان خرید. که می توانست باشد؟ وقتی یک نفر با یک شماره ی عجیب و غریب و در بدموقع ترین زمان روز تماس می گیرد درست وقتی انتظار می رود مشغول کار مهمی باشی؟ خود اوست که تماس گرفته ولی باید با اطمینان حرف زد. نمی شود جلوی پنچ شش نفر آدمی که زیر جلکی دارند تو را می پایند بی گدار به آب زد . پرسید می شود کمی بلند تر صحبت کنید البته با ظرافت و همان دلبرانگی همیشگی جوری گفت «کنید» که انگار می گفت «کنی» مگر چند نفر آدم وقت ناشناس در کل شش ملیارد نفر آدم روی کره زمین وجود دارند که یکهو ناغافل زنگ بزنند؟ 

از پنجره کمی صدای جیرجیرک لا به لای نسیم پاییزی می آمد داخل. اتاق با دیوار های آبی روشن و یک پنجره بزرگ رو به خیابان بیشتر شبیه یک اتاق انتظار بود تا جایی برای زندگی. اتاق انتظاری با یک کتاب خانه پر از برگه های نیمه نوشته و تا خورده و یک میز بزرگ که ساخته شده بود برای نوشتن. دختر گفت سعی می کند کمی بلند تر صحبت کند صدای جیرجیرک ها ولی از آن بلند تر نمی شد و بنا داشت صدای آن ها را به پشت گوشی برساند. صدایش را کمی بلند تر کرد و گفت «خیلی خنگی» خندید. از همان خنده های دانه ای هزار تومن که با دوتاش می شد یک قهوه ترک توی کافه «زیر پله ای» خورد.

غروب ها همین که آدم حرف بزند وبرسد به چهارباغ باید چیزی بخورد. باید برود کافه ای جایی. کافه ای بود زیر پله های یک مرکز خرید تازه ساز که اسمش زود فراموش می شد. چقدر اشتباه می کنند این صاحبان کافه ها که اسم می گذارند روی آن میز و صندلی هایی که هرکدام هزار داستان شنیده اند از مردم. عصرها می نشستند و او آخرین نوشته هایش را می خواند. آن عصر پاییزی یک قسمت از مجموعه ی جدیدی را خواند که بنا داشت بلخره چاپش کند.
«کلمه ها
مثل هجا هایی ناپیدا
در تاریکی یک چای غرق می شوند،
و مابی آن که بدانیمچیزی را می نوشیم
                        که از گلویمان جوانه خواهد زد.»
کافه ها همیشه تاریک تر از زندگی معمولی ند و آدمها آنجا آرام تر از حد معمول خودشان، می شود زل زد توی چشم های طرف مقابل. گفت «وقتی می خونی، احساس می کنم یه شرم دخترونه توی نگاهت هست». دختر خندید، شرم دخترانه ترکیب خنده داری بود. چرا باید یک دختر زمان خواندن یک اثر شرم داشته باشد؟ ادامه داد «وقتی شعر می خونی بدتره».
بله، خوبی اش اینجاست که حافظه ی آدم ها جا برای حفظ صدای همه دارد به خصوص صدای کسانی که انتظار داریم فراموشمان نشود. چرا باید خنگ باشد او که حتا پیش از جواب دادن می دانست، وقت نشناس ترین دختر پرروی روی زمین است که گوشی تلفنش را از یک جای دنیا برداشته و بعد از نمی دانم چقدر وقت زنگ می زند. بار قبل وقتی گوشی تلفن را برداشته بود و تماس می گرفت روی اسکله ی شهری بندری در شیلی بود، جایی در امریکای لاتین، نقطه ای دور از مدنیت. اسکله ای که می گفت بیشتر از پنج سال است نه کشتی آنجا پهلو گرفته نه قایقی کسی را پیاده کرده. گفته بود برای دوره ی مدیرت توریسم یا همچو چیزی بهآن جا سفر کرده.
با تردیدی ساختگی پرسید «شیما؟! تویی؟» دو تا از همکارهاش داشتند نگاهش می کردند. گفت چهارتا صفر افتاده از کجا زنگ می زنی؟ جوری حرف می زد انگار همین دیروز گپ مفصلی زده اند. خندید. غالبن زیاد نمی خندید. اوقاتی که مشغول کار بود اصلن نمی خندید ولی شیما انگار شبیه تمام فیلم های طنز تلخ دنیا بود. طنز تلخی طولانی که هر چند سال یک بار می آمد برای روتوش تمام بدخلقی ها.

دختر سعی کرد چیزی از صدای جیرجیرک ها را پر کند توی گوشی، هنوز وقتی با او حرف می زد  مثل دختری دبیرستانی می شد، که می خواهد دلبری کند و دلبری نمی داند. سرخوش و خالی از دنیای پر تلاطم اطراف. گفت «از مریخ تماس می گیرم»، بعد درآمد که  «نه، نه، از اون دنیا. مگه خبر نداری من مرده ام؟» باهم خندیدند. گفت از یک جلسه ی مهم بیرون آمده و مجبور است به جلسه برگردد. جلسه ی سیاستگزاری فلان یا مدیریت بهمان بود. هر دو خوب می دانستند چقدر این جلسات مهم نتایج احمقانه ای دارند. دنیا بدون این جلسه اگر دنیای بهتری نباشد جای بدتری نیست ولی بی شک حال آن ها بدون آن جلسه حال بهتری بود.
 صدا مدام قطع می شد و با تاخیر می رسید. صدا ها همیشه با تاخیر می رسند. درست مثل آن داستان سه صفحه ای که آخرین بار برایش خوانده بود. آنجا صدای زن آن قدر با تاخیر رسیده بود که مرد هرگز آن را نشنیده بود و نفهمیده بود بد نیست اگر برای آن شب کمی پرتقال بخرد. و اگر می خرید ... لابد اگر برای خرید پرتقال سر کوچه می ایستاد آن فاجعه رخ نمی داد. چطور تاخیر در یک صدا نتوانست جلوی فاجعه ای را بگیرد. گفت « تاخیر داره» لختی منتظر ماند تا بشنود  «پرتقال یادت نره». 

پایین پل کنار رودخانه ای که هنوز فصلی نشده بود نشسته بودند. روی یک تخته سنگ پشت به پشت هم. ماه کامل بود. بنا بود نیم ساعت هیچ حرفی نزنند. فقط به صدای طبیعت گوش بدهند. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که درآمد «از همین مسخره بازی هات خوشم نمیاد ها». جوابی نشنید. ادامه داد «زندگی مثل همین رودخونه است.» می دانست چقدر جمله ی کلیشه ای حال بهم زنی تحویل طرف داده، پس ادامه داد «من از بچگی آدم موندن نبودم». و در تمام نیم ساعت بعد فقط یک جمله شنید «من هم از بچگی آدم رفتن نبودم.»

خاطره ها مثل صداها هرگز نمی میرند. درست مثل پیاز گلی زیر خاک. خاطره ها در خاک ذهن چنان می مانند که اگر سرمایی به گرمایی و گرمایی به سرمایی بدل شود جوانه بزنند. خاطره ها را خودمان می سازیم ولی اسم هامان را خودمان انتخاب نمی کنیم. همین است که اسم ها خیلی زود غریبه می شوند. اسمش را وقتی دید، خواب و بیدار بود از کابوس پریده بود یا تشنگی نمی دانست، دید چراغ روشن مانده و او لابد با دهانی نیمه باز و سری آویزان از گوشه تخت، جوری خوابیده که انگار از هوش رفته است. اسمش را روی گوشی موبایل دید. درنگ کرد انگار لحظه ای لازم بود تا به یاد بیاورد آن اسم متعلق به کیست. ایمیل را باز کرد مثل پیاز نرگسی که توی برف گل می دهد.
سلام،امیدوارم خوب باشی. امروز تصادفن و به این دلیل که موبایل شرکت رو خونه جا گذاشته بودم، موبایل خودم رو روشن کردم و جالب بود که تو همین امروز تماس گرفتی بعد از این همه وقت. بعد از جلسه چند بار بهت زنگ زدم، ولی تماس برقرار نمی شد.  کاری که باعث شد تماس بگیری رو ایمیل کن، می خونم. شاد باشی.
مگر آدم باید کاری داشته باشد که بعد «این همه وقت» تلفن را بردارد و به کسی زنگ بزند؟ جواب داد 
سلام، زنگ زده بودم خواب دیشبم رو برات تعریف کنم. شاد باشی. 
 می دانست او ساعت ها به این یک جمله خواهد خندید. و این خنده ها برای «آن همه وقت» تا بار بعدی که صدای هم را بشنوند کافی ست.   


زهرا میرباقری
 فروردین 1395 

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

نظریه تکامل


 همچین بگی نگی آخر ستون فقراتم گِز گِز می کرد، نمی شد بگویی حس خوبی داشت یا بد بود. دلم می خواست دستم می رسید تا بلکه بخارانمش ولی نه دستم به استخوان دنباله چه ام می رسید نه پاهام. حتی نمی شد رویم را بگردانم ببینم چقدرش زده بیرون، همچین خوب تکان نمی خورد و این یعنی هنوز خیلی کوتاه است. در آمده یا در نیامده علیل شده بودم، یک جوری انگار زبان آدم قاصر باشد از گفتن حرفی، مثل این که عاشق یکی از این دخترهای دو رگه ی چینی مالایی، شده باشی ولی نشود که حرفی بهش بزنی، چون زبانشان را بلد نیستی. پی چیزی که بشود توش پشت کمرم را نگاه کنم از دیوار صاف سفیدی خودم را کشیدم بالا، بلکه بشود کمی چرخید و شمایل این عضو مقطوع را توی شیشه ی خانه ی این هیولا دید.
دیده بودمش، نه یک بار چند بار. همین صاحب خانه را می گویم پی من دوید با آن هیکل گنده و سینه های آویزان که هی تکان تکان می خوردند پی ام دوید ولی خسته شد، ولو شده بود روی صندلی حصیری توی تراس، از جایی که من بودم چیزی جز یک ناخن شست بلند چرک مرده ازش پیدا نبود، هیولایی است برای خودش. نه! این بار رفتن توی تراس خانه ی این هیولا همان و به درک واصل شدنم همان.
هرگز فکر نمی کردم زندگی بدون داشتن یک زائده ی کوچک که چسبیده باشد به استخوان دنباله چه ای این قدر سخت باشد، همیشه توی افکار و عقایدم بین هم قطارها و رفقا دور بر می داشتم که ثابت خواهم کرد، این زائده اضافی است و یک جور نماد است برای این که ما به همه ی مخلوقات ثابت کنیم چقدر ترسو و بزدل هستیم، بی خود نیست اسممان را گذاشته اند بزمجه.
ولی حالا که چند روزی از بی دم شدنم می گذرد قطع یقین نظریه های تکاملی مبنی براین که ما هم باید روزی بدون دم زندگی کنیم و این زائده ی دراز را که به خصوص موقع نشستن روی مبل خیلی اضافه بودنش را نشان می دهد، از زندگی حذف کنیم، رد خواهم کرد.
چند هفته وقت گران مایه را تلف کردم که توی یکی از همین آزمایشگاه های بیولوژی، که با پرس و جوی فراوان پیداش کرده بودم، صبح تا شب دست بزنم زیر چانه و محققی که داشت راجع به بزمجه ها تحقیق می کرد را دید بزنم. محقق زن خوش تراشی بود که یک بار شکم یک مارمولک مرده را با چاقوی تیزی شکافت.  انگشت هاش وقتی داشتند چاقو را هدایت می کردند که شکم آن بی نوا را بدرد، آن قدر زیبا و کشیده و سفید بودند که یادم رفته بود دارد شکم یکی از هم نوعان من را پاره می کند، بعد ها خودم را تسلی دادم که برای پیش برد علم باید هزینه داد.
اوایل که می رفتم آزمایشگاه پشت پنجره که می نشستم و دید می زدم همه چیز تحت کنترل بود، بعدها کم کمک دیدم انگار یک چیزی می دود زیر پوستم همین که نگاهش می کنم، یک جوری که حتی دیگر دلم نمی خواهد پشه های سرگردان توی آزمایشگاه را زبان بزنم. وقتی بلند می شد که راه برود، انگار هرچه گل یاس توی حیاط بود پرپر می شد وسط آزمایشگاه و من تمام وجودم بی حس می شد، مات می ماندم به راه رفتنش، به آن قوس زیبایی که توی کمرش می شکست گاهی. همیشه با خودم می گفتم چه می شد اگر این زن جای این که آدم شود بزمجه می شد، یا حداقل کوچک می شد، یک جوری که بشود دستی دور کمرش حلقه کرد. لامذهب دور انگشت هاش هم حتی از قدر آغوش من بزرگتر بود ولی من چنان شیفته اش بودم که فراموش کرده بودم، آمده ام تا تحقیق کنم می شود این زائده ی منتهی به ستون فقرات را توی دوره های تکاملی با تغییرات ژنتیکی به دست فراموشی سپرد یا نه. 
http://www.dustaneh.com/wp-content/uploads/2011/08/gecko-cartoons.jpg

زرد و زار و پریشان بودم، یک روز عصر عزمم را جزم کردم و راهم را کشیدم که بروم یک جوری حالیش کنم، مثلا پاهایم را بکشم به پره های زیر شکم که مثلا بگویم می دانی وقتی راه می روی خون توی رگهام یخ می بندد؟ یا مثلا بهش بفهمانم همین که بگذارد شبها لای انگشتهاش بخوابم برایم بس است، می خواستم بداند که چقدر برایش می میرم. باران می بارید یکی از آن باران های شلاقی که دارق دارق دانه هاش می خورند به شیشه و گاهی شره می کند از کنار پنجره، دستهام بی حس بودند و پاهام انگار روی زمین سر می خوردند جای این که قدم بردارند.  روی میز مانده بودم تا بیاید.
دیدمش که چرخید و هیکلش را رقصاند تا برسد به من، تا بیاید سر میزی که من منتظرش بود، که من را ببیند، رنگم پریده بود می دانم، یک چیزی از جنس ترس توی وجودم دویده بود میدانم، ولی نمی شد پنهانش کنم، قلبم از جا داشت کنده می شد، هنوز نیامده بود صدای قدمهاش پیچید توی اتاق، حالا اگر فقط نه قدم دیگر بر می داشت من را می دید، پاهام کرخت شده بودند، انگار من را گذاشته باشند توی شیشه ی عصاره ی یاس، خون به مغزم نمی رسید، گرخیده بودم، دستهام می لرزید، چقدر چیز غریبی است این دیگر خواهی،  چند بار به خاطر فهمیدن این که این «دیگر خواهی» یعنی چه از لای در سینما خودم را رد کرده بودم، نشسته بود آن بالا کنار آپارات چی فیلم دیده بودم، توی همه شان هم دیگر خواهی نافرجام بود، همیشه می گفتم دنیای آدم ها دنیای بی قاعده، قانونی است می شود آدم کسی را دوست داشته باشد و بعد مثلا رها کند برود با کس دیگری عشق بازی کند؟ شانه اش را برای دیگری حایل کند؟ قربان چشم های دیگری برود؟
حالا که هر لحظه بوی یاس بیشتر من را به عالم دوست داشتن فرو می برد، حس می کردم چه هیجانی دارد این عشق وزری با کسی که عاشقش باشی، مثل ترس از مقابله با دشمن است، دشمنی که قصد جانت را کرده باشد، نمی دانم این معشوق است که قصد جان می کند یا خود عشق.
 حس کردم کسی پی ام می دود، انگار کنید که هیولایی از میان سینه های این زن خوش تراش بیرون بدود، و من را که قدر انگشت شست پاش هستم دنبال کند، ترس دویده بود ته وجودم، فقط سه قدم دیگر مانده بود و من باید کاری می کردم، هنری رو می کردم نشانی از عشق نمایان می کردم، پاهام را روی میز سراندم، کرختی آن قدر بود که یک بار پایم را کشیدم به زیر شکمم، هیچ صدا نکرد، نمی دانم چرا من را نمی دید. قلبم به شدت می تپید، امتداد استخوان دنباله چه ام تیر می کشید، درد می نشست توی وجودم. خودم را لیز دادم روی میز رسیدم، نازک شدم و توی حاشیه میز جا خوش کردم.
محقق رسید با آن انگشت های سفید کشیده انبرکش را برداشت و دم من را که داشت روی میز جست و خیز می کرد انداخت توی سطل و با طنازی پشت میز نشست و چشمهاش را گذاشت روی حفره های شیشه ای آن دستگاه بزرگی که من هنوز اسمش را نمی دانم. 

منتشر شده در مجله نیم نگاه مالزی 
زهرا میرباقری
کوآلا لامپور 2011-11-24


مورد هشتم


  نیم ساعتی می شد که زیر درخت  سیب نشسته بودند . آن یکی که چشمهای گرد و سبیل پرپشتی داشت با صدای بلند گفت " اِ اکبری ـَم اومد !" و دستش را بلند کرد .
اکبری لب حوض وسط قهوه خانه ایستاد و دست و صورتش را شست. دستش را که با کناره پیراهنش خشک می کرد داد زد ." بازم که از این قلیون سوسولیا سفارش دادین ! چطوری قنبری ؟" با مرد چاقی که سمت چپ تخت نشسته بود دست داد ." احوال دکتر؟"دستش را دراز کرد به طرف مردی که عینک بی فریم زده بود . دکتر نیم خیز شد و دست داد  " ارادتمندیم قربان، بفرما که جات خالی بود ببینی این مهندس وکیلی چه معرکه ای گرفته – خواب نما شده ."
وکیلی  زانوی راست را تکیه گاه دست کرده بود ، فندک زد و پیپش را روشن کرد " خواب نما کدومه ؟"  دو زانو نشست ، دود را بیرون داد  و پیشتر آمد " خواب رسولی را می دیدم ." پاکت توتون را روی سوختگی قالی گذاشت.
 اکبری چشمهایش را تنگ کرد " کدوم رسولی ؟"
"مدیر عامل شرکت پویا ، صنعت ، کاوش دیگه ."  قنبری و دکتر زدند زیر خنده . اکبری  با اخم پرسید "همون که چند ماه پیش تو همین قهوه خونه چپقشا کشیدیم ، که می گن زده به سرش؟ –"
وکیلی تسبیحش را دست به دست کرد " آره همون ، خوابشو دیدم. دور حیاط تیمارستان دنبال یه گربه کرده بود. صداهای ناجوری هم می اومد ، یه صداهایی ازدور، مثِ هم همه دم در ورودی . خیلی وحشتناک بود . رسولی برگشت توی چشمام نگا کرد . اولش شکل اون پسره بود که تو شرکتش کار می کرد، یادت هست ؟"
قنبری [1] رو به دکتر پرسید"همون که بعد کله پا شدنشون گریه زاری را اِنداخته بود ؟ " وکیلی رو به دکتر جواب داد" آره همون.  شکل اون شده بود." پاکت توتون را جا به جا کرد ، سوختگی قالی روی یکی از گلهای درشتش بود .
 اکبری سری تکان داد و نیش خند زد" چه خواب سوزناکی ! عین فیلمایِ هندی بوده پس؟ بریم بدیم حاج منصوری تعبیرش کنه " وکیلی چشمهایش گرد شده بود " تازه آخر خوابم رسولی  شکل یه گربه شده بود !" قنبری زد زیر خنده " یا اَبلفَض ! آره  اکبری برو بده براش تبیر کنه ، تو که باش خیلی جوری ظُرا با هم دس نماز می گیرین صف اول نماز وایمیسی " ریش تنکش را خاراند و دستش را سر شانه وکیلی گذاشت " قربونی خواب دیدند، عنتر.  این چه طرز خواب دیدنه ؟ البته ما ریقوای مثی تو نمی خوایم که شب خواب می بینن و صپ بدنشون مثی بید –" شروع کرد به لرزاندن خودش . " صپ اِگه می دیدَند !... سر و رو پف کرده ، پا هر چشش چار تا خط افتاده بود . فک کردم خوابِ خانوم صالحیا دیده، نگو خوابِ این مرتیکه دیوونه این جوریش کرده . حقا که اکبری راس می گه –"
مرد سیبیل کلفت قل قل قلیان جلویش را راه انداخت " بسه دیگه قنبری "  نگاه پر جذبه ای به وکیلی کرد و بعد رو به دکتر گفت " کی برنامه داره ؟" دکتر دستی بین موهای لختش برد" هر کس پیشنهاد بدیعی داره ، شما چی می گی افخم؟ ... عجله داری ؟"  دوباره قل قل قلیان را در آورد و زیر لبی گفت " کسی حرفی نداره ؟" دود از بین لبهایش خارج شد.اکبری کش و قوسی آمد ، دراز شد و لوله قلیان را گرفت " این کریمیان—" افخم سر تکان داد.
دکتر لبش را تر کرد " کارشناس ابزار صفر چهار رو می گی ؟ " اکبری با سر تائید کرد . دکتر ادامه داد " چنگی به دل نمی زنه . به علاوه خیلی برش داره ." با شست وسبابه زیر لبش را خاراند." کارِت بهش گیره ؟ " به پیش خدمت اشاره کرد که قلیان را ببرد ." مثل همیشه ."  یک اسکناس دو هزار تومانی گذاشت توی جیب پیش خدمت .
اکبری که تازه کفشهایش را کنده بود ، چهار زانو نشست و موبایلش را از جیب در آورد " بلوتوثا روشن تا بفرسّم ."قنبری همین طور که با موبایلش کلنجار می رفت گفت " تو گوری این موبایلا جدید—"افخم موبایلش را گرفت " شما از اون مهندسها هستی که از مهندسی فقط دو تا چیزش رو دارند." اکبری پوز خند زد " که دومیش ذات خرابه – آقا فِرِسّادم ، برو حالشو ببر ." قنبری و افخم ریز ریز می خندیدند و به صفحه موبایل زل زده بودند "اَی ناکِس !" دکتر پرسید "خودشه ؟" اکبری دو زانو نشست تا پیش خدمت سینی چای را جلویش بگذارد " نه برادر ، یکی شکلشه "افخم لبخند زد و به کناره تخت تکیه داد.
 قنبری سرش را زیر انداخت وگفت " تفریحِ خوبی نیس . بیاین تمومش کنیم."وکیلی با پشت دست ضربه ای به بازوی قنبری زد" والّا آره عاقبت خوشی نداره ."قنبری به خنده افتاد " کره خر به قول اکبری خیلی سوسولی. فیلمد کردم. اتفاقن من که با این مورد موافقم. بیا، اصن خوابد تعبیر شد – اکبری ، فیلم مالی کوجاس ؟" اکبری که هنوز داشت توی موبایلش پی چیزی می گشت جواب داد" اتفاقی پیداش کردم. حالا به درد می خوره ؟ " یک استکان چای برای خودش ریخت و یکی از شیرینی های نارگیلی را گاز زد و گفت " منظورم اینه که کاری ازش میاد؟"دکتر خرده شیرینی هایی که روی شلوارش ریخته بود را تکاند . " هر کاری یه راهی داره ." موهایش را از پیشانی کنار زد، و با چشم به اکبری اشاره کرد و بعد استکان چای را دست گرفت .
اکبری دماغش را خاراند و با انگشت ریش پر پشتش را شانه زد " مهندس قمبری پیشکسوت مان –"قنبری نیشش  تا بنا گوش باز شد، دندانهای ریزش که نمایان شدندگفت " تا مهندس افخم چی چی بفرمان !؟" افخم دَم سبیلش را پیچ داد و به وکیلی نگاه کرد . وکیلی با تسبیح چوبی اش بازی می کرد . دکتر گفت " اُکی بده مهندس . یه خرده اذیتش می کنیم . فاز می ده ."
قنبری گفت " آی پوزش بخورِه ، آی پوزش بخورِه. دخِتره پر مدعا ، با اینکه فک نمی کنم این دفه دری از کسی وا شه ولی به اذیت کردنش میرزه " ابروی راستش را بالا انداخت.
وکیلی سرش را پائین انداخته بود و  با دانه های تسبیح بازی می کرد.
" اِگه تا سی ثانیه دیگه جواب ندی انگار می کونم رفتی گل بیچینی .. می گن عاشقش شدی ! راسّه؟" افخم استکان چای را برداشت و با دست دیگر یک حبه قند پراند داخل دهانش " دهن مردمو باید بعضی وقتا پُر کرد ." وکیلی تسبیح را مشت کرد " چرا خانم صالحی؟ "
دکتر استکان را زمین گذاشت . " به همون دلیلی که  بقیه ،رسولی بنده خدا، عابدی . برای همون که استکی خدابیامرز. بار اول نیست که بار هشتمه هر دفعم یه دلیلی داشته ، یکی خورده حساب داشته ، یکی طلب داشته ، یادت نرفته که روز اول که دور هم جمع شدیم گفتیم خورده حسابها رو تسویه می کنیم ، خورده حسابای همه رو ، یادته عابدی قضیه اش چی بود ؟ " افخم رو به وکیلی گفت " برا قنبری زده بود. که خواسته بودنش گفته بودن تو اختلاس کردی، یادته که ؟ " دکتر ادامه داد" گمونم یادش باشه ما می گیم آدم زیر آب زنو چی ؟  باید زیر آبشو زد ؟!" سرش را تکان داد و منتظر تائید ماند.
وکیلی هنوز سرش پائین بود " آخه این بنده خدا یه دفتر دار سادس!" دکتر عینکش را برداشت گوشه چشمهایش را فشار داد " همین دفتر دارای ساده خیلی راحت زیر آب می زنن همچین می زنن که نفهمی از کجا خوردی ، یادته پارسال برای اکبری توبیخی اومد ؟ همون موقع که از ایتالیا برگشت ؟می دونی واسه چی بود ؟ " وکیلی سر تکان داد . هنوز سرش پائین بود و به سوختگی قالی نگاه میکرد .
دکتر عینکش را زد . دستش را گذاشت روی زانوی اکبری " خودت بگو قضیه اون نامه ای که از ایتالیا برات داده بودند . همه که شنیدن ." اکبری عرق دستش را با گوشه پیراهنش پاک کرد " خب والّا، قضیه اون سالا که " قنبری تکیه داد به کناره تخت و پای راستش را دراز کرد  " همون قضیه اون شرکته که براد نامه داده بود؟ که رفتی اِز امکاناتشون استفاده کردیا پولشا ندادی؟ " دکتر قاطع گفت "بله همون " قنبری پای راستش را جمع کرد " بابا دیگه اینام خیلی گُندِش کرده بودن ، همه کارخونه فَمیدن که تو رفتی یه شب تو یکی از این مغازه خارجیا حال و حول کردیا و پول ندادی . می گم او وخ صیغم جاری کردین یا" دکتر روی پیشانی اش خط انداخت " کافیه دیگه قنبری." افخم رو به دکترگفت " رو بهش بدی می خواد تا رنگ شورت طرفم بگه . توام اونجا بودی مگه؟ یادمه اون سال توام جز کسایی بودی که فرستادن دوره ببینی ، اکبری که دوره َش کامل شده ."
" من یه مّا بدش رفتم اونم تازه یه شَری دیگه رفتم –"  گونه هایش قرمز شده بود. دکتر در آمد که " القصه همه این اطلاع رسانی ها از حوزه خانم صالحی بوده ، یادت نرفته که اون موقع مسئول کجا بود ؟"
وکیلی تسبیح را داخل جیبش گذاشت و دوباره بیرون آورد "دلم راضی نمی شه . الان دفتر داره خودمه ." دکتر گفت " یه خرده از اون توتون به من بده – قربون دلت ، راضی ت می کنم ." وکیلی پاکت توتون را هل داد طرف دکتر . دکتر همین طور که پیپیش را پر می کرد گفت "  اول از همه این دختره که بزنه به چاک می تونی پسر خواهرتو بیاری جاش"
 افخم سرش را به گوش وکیلی نزدیک تر کرد و آهسته گفت " حالا بگو با چی راه می افتی؟ یک هفته ویلاهای چادگان خوبه ؟ --نه  ؟" سرش را تکان داد . " ویلاهای شمال ؟--خوبه دیگه سور و ساتم با قنبری ، جورش می کنه . همین فردا زنگ می زنم و  ردیفش میکنم."
رو به قنبری گفت " راضی ش کنی یه میز بیلیارد مهمون من ! " قنبری ماچ آبداری به وکیلی کرد. " خر نشو ، قبول کون می ریم صفا . من تا لا رفتم، فکرشا نمی کردم ، مثی بهشت می مونه. با همه مخلفاتش ، حوریا  شرابی لعلا و خلاصه همه چی"
وکیلی تسبیح را داخل جیب شلوارش گذاشت .
------------------------------------------------------------------------ 

افخم مثلث دور توپها راکه برمي داشت، باانگشت سبابه سیگارش را تکاند، خاکستر سیگارش را که روی میز ریخته بود فوت کرد. "بزن دکتر" قنبری دست به سینه کنار میز ایستاده بود." پیتوک [2]  نشه جیگر " دکتر بی اعتنا ضربه زد . " می دونی چیه ؟" به سمت ضلع دیگر میز رفت .
افخم نوک سیگارش نارنجی شد و چند لحظه ای نارنجی ماند" چیه؟ به درد وکیلی دچار شدی؟ " دود از دماغش بیرون می آمد. دکتر نوک چوب را گچ می زد" بابا اون که شور اخلاقو در آورده بود . نه ! من فقط یه خرده هضم قضیه برام سخته ، تو این چند مدت که – قنبری یه خرده کنار بایست— توی این چند مدت که این سسیتمِ تسویه حسابُ راه انداخته بودیم – خب برو کنار تر دیگه چوب می خوره تو شکمت – این هشتمی با اون هفتا خیلی فرق داشت، قبول نداری؟"
افخم سیگارش را روی جا سیگاری سطل له کرد. " قنبری ! سه تا تگری می گیری؟" صدای به هم خوردن توپها آمد .قنبری شانه بالا انداخت "نُچ ، تا آخر بازی باید وایسم کنار میز ، یه وخ جا توپا عوض میشه"
" می دونی چرا ؟"دکتر زل زده بود به توپ شماره دو یک رنگ ، قنبری گفت " سگ مصّب چه گیریم کرده ." دستش را دراز کرد و گفت " قبلنا بازید بهتر بودا . شارل سفیدا زد تو سوراخ ، بدِش من ." توپ سفید رنگ را نزدیک یکی از توپهای دو رنگ گذاشت.
" شمام انگار دچار تاریِ دید شدی . چوبو از روی شارل رد کردی. " توپ سفید را کاشت . افخم نیش خند زد ." آره می دونم چون طرف دختربود ."
دکتر با دقت چوب را عقب جلو می کرد" بله چون زن بود ."راست ایستاد، دکمه پیراهنش را باز کرد." ولی کی فکرشو می کرد ؟" ضربه زد و ایستاد، موهایش را از روی پیشانی عقب زد و زیر لبش را خاراند. دوباره خم شد."هـــــوف ! بیا قنبری ، هی توی دلت نفرین نکن  توفکرشو  میکردی ؟!" افخم پائین را نگاه می کرد و انگشتش را می کشید لبه میز " اِی – همچین  " صدای به هم خوردن توپها آمد. قنبری گل از گلش شکفت " بازی افتاد رو دور " سعی کرد چوب را با دقت به توپ سفید بزند . دکتر گفت " نه انگار اومد پائین !" چوب را گرفت و خم شد، موهایش را گذاشت پشت گوشش ." اکبری خیلی پستِ، کار دختره رو ساخت، بعدم وقتی رسوا شد،گفت برنامه تو بوده ! خوشم میاد که همه میشناسنش ." ضربه زد.  "قرار شد اذیتش کنیم ، خستش کنیم، تا کم بیاره ، که دمشو بذاره رو کولش !" عرق روی پیشانی اش را با دستمال کاغذی پاک کرد. نوک چوب را گچ می زد " قرار نشد که بزنیم ناقصش کنیم " آرنجش را بالاتر از لبه میز گرفته بود، چوب را جلو عقب کرد و ضربه زد ." دوباره شد حکایت اون بدبختی که سال قبل –"به توپها نگاه می کرد . " –اون قدر اذیتش کردن که خودشو کشت . اون بار اون طور، این دفعم اینجور" خم شد و ضربه زد.
قنبری چوب را گرفت . دکتر عرقش را پاک کرد ." اون سالَم اگه درست حالیه اون کارگر نفهم کرده بود، استکی اونقدری متضرر نمی شد که از ترس خودشو نفله کنه . یه کارگاهو آتیش زد، نفهم. من همه اینا رو از چشم اکبری می بینم . اون بار خودشو تبرعه کرد ، گفت مقصر کارگره بوده " قنبری ضربه زد . توپ سفید سه تا از توپها را جا به جا کرد . یکی از توپهای دو رنگ خورد  به دیواره ی سمت راست و کمی عقب برگشت . دکتر چوب را گرفت . قنبری گفت " استِکیا ول کون بابا بدنشا تو قبر می لرزونی" دکتر راست ایستاد " بله، منم جای تو بودم همینو می گفتم ، یادته اون سال آخرش کیا برنده شدن؟" قنبری جواب داد " اکبریا – خب یُختم من " دکتر چوب را زد کف دستش " یُختـــــَم شما ! ؟ اکبری که قبل اینکه طرف خودشو بکشه دخترشو گرفت ، گفت قرضاتو می دم ، که عین سگ دروغ می گفت، جنابعالی ام که پوزیشنشو گرفتی . یادت رفته ؟ من که یادمه ."  به افخم نگاه کرد و خم شد. توپ شماره هفت یک رنگ افتاد داخل یکی از  سوراخ های وسطی.
افخم گفت " وگول بالایی سمت راست " دکتر به توپها نگاه کرد " سمت چپی ساده تره ، ولی باشه ." ضربه زد. " نه بابا تا قنبری اینطوری زل زده به میز ، من به این راحتیا برنده نمی شم."چوب را داد به قنبری و عقب ایستاد .صورتش قرمز شده بود .  "ولی هنوز از دستش داغم ، حقش بود اون دوتا کشیده آبداری که بهش زدم." افخم زل زده بود به توپهای روی میز . یکی از توپهای دو رنگ رفت داخل سوراخ. قنبری چشمهایش را ریز کرد و ضربه زد.
 افخم تکیه داده بود به دیوار" حقش بود یا نبود تو زیادی سخت می گیری . این مسائل تو این جور کارا پیش میاد اگه نتونی تاب بیاری " سرش را تکان داد . قنبری چوب را داد به دکتر . افخم گفت "بزن سِرِدیه راست" دکتر  ضربه زد . توپ سیاه رنگ به دیواره خورد و وسط میز ماند. قنبری نیشش باز شد. چوب را گرفت. ضلع رو به روی دکتر که حالا راست ایستاده بود رفت و ضربه زد . کمی جلوتر آمد و گفت "سردیه چپ". خم شد ، دکتر عینکش را برداشت و گوشه چشمهایش را فشار داد . صدای به هم خوردن توپها آمد . دکتر عینکش را زد و با هم دست دادند.
  

زهرا میرباقری
مرداد ماه 1387 
این داستان در مجموعه داستان استان اصفهان به اسم «باران خاکی مانده روی کاشی آبی»  در سال 1390 به چاپ رسید. 




[1] دیالوگهای مربوط به این شخصیت با لهجه اصفهانی نوشته شده اند .
[2] خطایی در بازی بیلیارد

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

ملاقات دختر 100% دلخواه در صبح زیبایی در ماه آوریل.


هاروکی موراکامی
ترجمه زهرا میرباقری

در صبح یکی از روزهای زیبای آوریل در یکی از خیابان های باریک محله ی شیک و پیک «هاراجوکو» ی توکیو، از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.
راستش را بگویم، خوشگل نیست. به تیپ من هم نمی خورد. لباس های آن چنانی هم نپوشیده؛ تازه از خواب بیدار شده و موهایش هنوز بد حالتند. آن قدرها جوان نیست، بگی نگی سی ساله می زند، حتا نمی شود با اطمینان گفت «دختر» است. با این حال، من از این فاصله ی چهل، پنجاه متری خوب می دانم که او دختر 100% دلخواه من است. همین که می بینمش، قلبم می خواهد از جا در بیاید و دهانم مثل بیابانی لم یزرع خشک می شود.
شاید شما تیپ و قیافه ی خاصی برای انتخاب یک دختر توی ذهنتان دارید، که مثلن می شود گفت دختری با قوزک پای خوش تراش یا چشم های درشت یا مثلن انگشت هایی کشیده و زیبا می پسندید یا شاید هم دلباخته ی دخترهایی می شوید که عاشق غذا خوردن هستند. صد البته، من هم سلیقه ی خودم را دارم. شده یک وقت هایی توی رستوران زل بزنم به دخترمیز کناری، محض خاطر این که دماغش خیلی خوش تراش است.
ولی هیچ کس نمی تواند بگوید دختر 100% دلخواهش درست همان چیزی ست که توی ذهن پرورانده. باوجود حساسیتی که روی دماغ دارم، یادم نمی آید دماغ او چه شکلی است، یا اصلن دماغ داشت یه نه. تنها چیزی که یادم می آید این است که او چندان زیبا نبود و این عجیب است.
به یک نفر گفتم « دیروز توی خیابان از کنار دختر 100% دلخواهم رد شدم.»
در آمد که «آره؟ خوشگله؟»
«راستش، نه.»
«پس همون تیپ و قیافه ایه که می خواستی؟ هان؟»
«نمی دونم. هیچی ازش یادم نمیاد- نه فرم چشمهاش نه سایز سینه هاش.»
«عجیبه»
«هوم، عجیبه.»
حوصله اش را حسابی سر برده بودم گفت« حالا هرچی، چی کار کردی؟باهاش حرف زدی؟ دنبالش راه افتادی؟»
«نه. فقط از کنارش رد شدم.»
او داشت از شرق به طرف غرب می رفت، و من از غرب به شرق. روز واقعن  زیبایی در ماه آوریل بود.
ای کاش می توانستم با او حرف بزنم. نیم ساعت هم اگر می توانستم خیلی بود: فقط راجع به خودش می پرسیدم، و راجع به خودم می گفتم، این دقیقن همان چیزی بود که دلم می خواست، برایش از قضا و قدر می گفتم که چطور کاری کرد تا ما در گوشه ی خیابان هاراجوکو در یکی روزهای زیبای آوریل سال 1981 از کنار هم رد شویم. درست مثل ساعتی آنتیک که وقتی ساخته شد، صلح دنیا را پر کرده بود، این اتفاق هم پر از رازهای مگو بود.
بعد از این که کمی صحبت می کردیم، یک جایی ناهاری می خوردیم، شاید یکی از فیلم های وودی آلن را می دیدیم، توی بار یکی از هتل ها کوکتلی می زدیم. شاید شانسمان هم می زد و کارمان به تخت خواب هم می کشید.
قلبم از نیرویی نهانی بود که می تپید.
حالا فاصله مان کمتر از پانزده متر بود.
چطور باید به او نزدیک شوم؟ چه بگویم؟
«صبح به خیر خانم، یک ساعتی وقت دارید گپ بزنیم؟»
احمقانه ست، مثل دلال های بیمه می شوم.
«عذر می خوام، لباس شویی شبانه روزی این دور و بر سراغ دارید؟»
نه، این هم احمقانه است.  من که لباس چرک همراهم نداشتم. توی کتش نمی رفت که دارم راست می گویم.
شاید این حقیقت ساده کارم را راه بیندازد« صبح به خیر، تو دختر 100% دلخواه منی.»
نه، باورش نمی شود. یا حتا اگر هم باورش بشود، شاید دلش نخواهد با من حرف بزند. یک وقت بگوید ببخشید، شما مرد 100% دلخواه من نیستید. بلخره ممکن است. اگر چنین بلایی سرم بیاید،  قطع به یقین آب می شوم و می روم توی زمین و هیچ وقت از توی شوک حرفش در نمی آیم. سی و دو سالم است و پیرتر از آنی هستم که هر کدام این ها به سرم بیاید.
ما مقابل یک گلفروشی از کنار هم رد می شویم. کمی هوای مرطوب و گرم روی پوستم می نشیند.زمین خیس است و  بوی رز به مشام می رسد. نمی توانم با او وارد گفت و گو بشوم. ژاکت سفیدی پوشیده و یه پاکت نامه ی لوله شده توی دست راستش هست که فقط یک تمبر کم دارد. پس: او برای کسی نامه نوشته، شاید تمام شب را بیدار بوده و برای او نامه می نوشته، این را از چشم های خوابالود و پف کرده اش می شود فهمید. نامه شاید پر از رازهای زندگی اوست.
چند قدم دیگر برداشتم و او در جمعیت گم شد.
حالاخوب می دانم باید به او چه می گفتم. یک داستان طولانی، که البته طولانی تر از آنی ست که من بتوانم درست و حسابی تعریفش کنم. باقی چیزهایی که به ذهنم می رسید هیچ کدام عملی نبودند.
خب، باید با « یکی بود کی نبود» شروع کنم و آخرش بگویم«خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟»
یکی بود، یکی نبود،  در روزگاری دور پسر و دختری زندگی می کردند. پسر هجده ساله و دختر شانزده ساله بود. پسر آنقدر ها خوشتیپ و دختر هم خیلی خوشگل نبود.  آن ها فقط یک دختر معمولی تنها و یک پسر معمولی تنها بودند، مثل بقیه ی آدم های معمولی تنهای دنیا. فقط آن ها ا زتهِ ته قلبشان اعتقاد داشتند که جایی کسی هست که پسر 100% دلخواه و دختر100% دلخواهشان است. بله، آن ها به معجزه اعتقاد داشتند. و آن معجزه بلخره اتفاق افتاد.
یک روز توی پیچ یکی از همین خیابان ها به هم رسیدند.
پسر گفت«فوق العاده ست، من تمام عمرم رو دنبال تو می گشتم.  شاید باورت نشه، ولی تو دختر 100% ایده آل منی.»
دختر هم جواب داد« و تو هم پسر 100% دلخواه منی. من همیشه تو رو با تمام جزیئاتت تصور می کردم.»
اونها روی صندلی پارک نشستند، دست های همدیگر را گرفتند، ساعت ها و ساعت ها داستان زندگی شان را تعریف کردند.  آن ها دیگر تنها نبودند. نیمه ی گم شده شان را پیدا کرده بودند و عین حال پیدا هم شده بودند. چقدر خارق العاده است که هم فرد 100% دلخواهت را پیدا کنی و هم فرد 100% دلخواه کسی باشی. این یک معجزه است، یک معجزه ی کیهانی.
وقتی نشستند و حرف زدند، شک آهسته آهسته در قلبشان ریشه دواند: یعنی وقتی آدم همه ی آرزوهایش با هم و به سادگی برآورده شود،  یک پای کار نمی لنگد؟
همین شد که وقتی سکوت بر گپ و گفتشان حاکم شد، پسر رو به دختر گفت« بیا خودمونو محک بزنیم. فقط یه بار. اگه واقعن نیمه ی گم شده ی هم باشیم، اون وقت یه جایی دوباره یه روزی به هم می رسیم و دیگه جدا نمی شیم. وقتی این اتفاق افتاد، و فهمیدم نیمه ی گم شده ی همدیگه ایم، همون موقع همون جا ازدواج می کنیم. نظرت چیه؟»
دختر گفت«بله، همین کارو باید کنیم. »
و از هم جدا شدند، دختر رو به شرق رفت و پسر رو به غرب.
سر امتحانی به توافق رسیده بودند، که نیازی به آن نبود. هیچ وقت نباید این کار را می کردند، چرا که بی شک نیمه های گم شده همدیگر بودند، و این که بهم رسیده بودند یک معجزه بود. هرچند، غیر ممکن بود این را بفهمند، جوان بودند و جاهل. دست سرد و نا مهربان روزگار، هر کدامشان را به سویی پرتاب کرد.
یک بار در زمستان، هر دو از سرمای هوا آنفولانزا گرفتند و بعد از هفته ها دست و پنجه نرم کردن با بیماری و تا مرگ رفتن و برگشتن، حافظه شان را از دست دادند. وقتی هوشیار شدند، خاطرشان مثل قلک دی اچ لارنس خالی بود.
از آن جا که آن ها دو جوان مستعد و مصمم بودند، بعد از تلاش های بسیار، موفق شدند آگاهی و شعوری دوباره بیابند و به زندگی اجتماعی برگردند. چنان شهروندانی شدند که می توانستند خط مترو عوض کنند یا نامه ی سفارشی بفرستند. در واقع، تجربه های عشقی هم داشتند، عشق های 75% یا فوقش 85%ی.
زمان چست و چابک می گذشت، حالا پسر سی و دو ساله و دختر سی ساله بود.
یک روز زیبای آوریل، وقتی پسر برای صبحانه دنبال یک فنجان قهوه ی خوب به سمت شرق می رفت، دختر هم برای فرستادن نامه ی سفارشی اش رو به غرب، در همان خیابان باریک در منطقه ی هاراجوکای توکیو. آن ها درست در مرکز خیابان از کنار یکدیگر رد شدند. نور ضعیفی از خاطرات گذشته بر حافظه شان تابید، آنقدری که آشوبی در سینه هاشان افتاد و فهمیدند:
او دختر 100% دلخواه من است.
او مرد 100% دلخواه من است.
ولی نور این خاطراتِ خیلی دور خیلی ضعیف بود، حافظه شان یاری نمی کرد که چهارده سال قبل را به خوبی به یاد بیاورند. بی آن که چیزی به زبان بیاورند، از کنار هم رد شدند و در جمعیت گم شدند.
خیلی داستان غم انگیزی بود، نه؟
بله، همینه. همین را باید به او می گفتم.


هشت آوریل 2014
http://www.spaldinghigh.lincs.sch.uk/media/Haruki%20Murakami.pdf

۱۳۹۲ اردیبهشت ۷, شنبه

زیر آسمان کبود


زیر آسمان کبود


در ماشین را که باز کرد رطوبت دوید روی صورتش، نگاهی به اطراف انداخت و راهش را کشید سمت ساندوچی دود کشیده ای که سر درش بزرگ نوشته بودند فست فود ساحل. مغازه کم نور بود و جان می داد برای عشاق تازه کار.
 نشست روی یکی از صندلی های پایه بلند پشت پیش خوان، عجله ای برای سفارش غذا نداشت، شنید که چند نفر بلند بلند می خندند، کلمه ها توی همدیگر غرق می شدند، نمی شد فهمید حرف حسابشان چیست، انگار از چیزی مست بودند. یکی شان همین طور که نزدیک تر می شد گفت :« منو بدم خدمتتون ؟» مرد رو گرداند سمت صدا، زل زد توی صورت به اصطلاح پیش خدمت، سر تا پایش را برانداز کرد و جوری که به سختی می شد صدایش را شنید گفت :«یه نوشیندنی خنک فعلن، بعدش منو»
لب های پیش خدمت کش آمدند و از هم باز شدند، بی آن که بخواهد یا دلیلی داشته باشد خندید، از آن خنده های بعد از گرم شدن سر و خنده انگار برایش حکم قاشقی را داشت که بزنند پس سر یک انار که دانه هاش بریزد بیرون، دندان های زرد با فاصله اش می خواستند از دهانش بپرند بیرون . گفت: « نوشابه ، آب پرتقال، دلستر آناناس ، دلستر لیمو ، دلستر هلو..؟» قصد داشت ادامه بدهد که مرد جوان پرسید « یه چیز بهتر ندارید؟»
پیش خدمت باز افتاد به خنده، مرد کمی سرش را عقب کشید انگار ترسیده باشد که دندان های پیش خدمت بپرند به سر و صورتش. خندیدنش کمی آرام گرفت بعد انگار چیزی ته حلقش قرقره کند در آمد که: « چرا داریم، خوبشم داریم... عرق مرد پاش ریخته!» دست کرد توی جیبش و یک بسته سیگار اسه درآورد، درش را که باز می کرد ادامه داد: «میارم خدمتتون ، فقط مجبورم مخلوط بیارم» سیگار را بیرون کشید و آتش کرد، چنان پک زد که انگار جهان را توی حلقش را می کشد. دودش را بیرون داد و راهی شد، دور تر شده بود که دستش را بالا کرد و داد زد: «چون ممکنه دردسر بشه!» و بعد باز جهان را توی حلقش کشید که به بازدمی باز بیافریندش.  
مرد به نقاشی های رنگ و رو رفته روی دیوار خیره شده بود، رنگ ها بی اسلوب و ترتیب روی هم ریخته شده بودند، انگار نقاشی ها از روز اول توی این ساندویچی تاریک نصب نبودند که این طور رنگ از رویشان پریده یا شاید ساندویچی از اولش چنان تاریک نبوده. 
 دختر جوانی لیوانی از مخلوطی کم رنگ روی پیشخوان قرار داد و منو را کنار لیوان لیزاند؛ چند ثانیه بعد با صدای آرام و پرکرشمه ای گفت: « دستور بفرمایید .» مرد بی آنکه سرش را بلند کند ، انگشتش را گذاشت روی اولین غذا، بعد نوک نی زرد رنگ توی لیوان را مک زد تا نوشیدنی راه گلویش را پیدا کند. چشم هاش را بست و بی آنکه رویش را برگرداند و یا لبش را از نی جدا کند لیوان را خالی کرد. آه و ناله ای ته لیوان می گفت که دیگر مخلوطی در کار نیست.
 باز صدای پیش خدمت اولی توی سالن پیچید،  چنان کبکش خروس می خواند نه انگار که توی مملکت مسلمین عرق سگی رفته باشد بالا! بشقاب غذا را روی پیشخوان سُرداد و با ادا و اصول سر آشپزهای ایتالیایی قری داد و دور شد.
همین که مرد شروع کرد به خوردن ماکارونی اش، گرمای دستی روی کمرش نشست. کسی نوازشش می کرد انگار که گربه ای را ناز کنند. پیش خدمت که چشم هاش را مثل زن های کاباره های قدیم تنگ کرده بود ادا و عشوه ای آمد و لبهاش مثل دو جنسه ها روی هم لغزیدند که بپرسد: «بازم نوشیدنی میل دارید ؟»
مرد بی آنکه رویش را بر گرداند گفت : « بله، اگه ممکنه !»
درگیر آخرین رشته های ماکارونی بود که پیش خدمت با لیوانی مخلوط سر رسید. لیوان پر را کنار لیوان قبلی گذاشت و دستش دراز کرد سمت  لیوان خالی، زل زد به چشمهای مشتری آرامی که رو به رویش نشسته بود و پرسید : «مسافری ؟»
 مرد سری تکان داد و گفت :«اوهوم» و چشم از چشمهای کم رنگ پیش خدمت بر نداشت. پیش خدمت باز نیشش باز شد و رگه های خاکستری چشمش برقی زد و باز پرسید : « هتل رزرو کردی ؟»
 مرد جوان آخرین رشته جویده شده اش را فرو داد، مخلوطش را نزدیک کشید، کمی از سر نی مکید و بی آنکه نگاه از نگاهش بکشد گفت :« نه!» پیش خدمت لیوان خالی را توی سینی روی پیشخوان گذاشت،  آرام روی صندلی پایه بلند کناری نشست انگار زنی ترکه ای خودش را روی صندلی رها کرده باشد.  از جیب شلوارش کارت ویزیتی بیرون کشید و گفت :«این کارت داداش منه ... ویلا اجاره می ده.»  کارت را روی پیشخوان گذاشت .
 مرد کارت را برانداز کرد و بعد آن را توی کیف پولش جا داد.
 بعد از آن چندان مکالمه ای سر نگرفت، جز آن که یکی دو بار دیگر مرد جوان مخلوط سفارش داد و بعد کمی سرش منگ شد، آنقدری که متوجه نشد، کجای زندگی اش را برای پیش خدمت تعریف کرده و کجا را نه.
 وقتی می رفت، سرش سنگینی خاصی داشت و سرخوش بود، هیچ دلش نمی خواست جای این راحتی را با چرندیات روزمره ی زندگی پر کند. توی ماشین سیگاری آتش کرد ، صندلی اش را عقب داد و چشم ها را بست .
در می زدند انگار، نکند منگی گیجش کرده بود. چشم هاش را که باز کرد هنوز دنیا توی همان حلقه های دود پیش خدمت بود به خیالش. در می زدند یا کسی به شیشه می کوبید. باید یک مخلوط دیگر سفارش بدهد شاید. کسی به شیشه می کوبید، پیش خدمت بود. با دست اشاره می کرد که شیشه را پایین بکشد. مرد بیدار بود و نبود شیشه را پایین کشید. درست نمی شنید که پیش خدمت چه چیزی در گلویش قرقره می کند ولی قبول کرد که به برادرش زنگی بزند و ویلایی اجاره کند. توی همان منگی ها دستگیرش شد سور و ساتی هم توی ویلا به پاست. هنوز گیج خواب و مخلوط بود، پایش فرمان نمی برد که روی گاز فشار بیاورد. موبایلش را روشن کرد، صدای رسیدن پیام چند ثانیه ای بی وقفه پخش شد. بی آن که هیچ کدام را باز کند شماره ی برادر پیش خدمت را گرفت. او با صدایی زنانه جواب داد: « جونم ؟!»
مرد آهسته و زیر لبی گفت: «  سلام آقا...» کمی ریشش را خاراند و بعد ادامه داد: «شما ویلا اجاره میدید؟ »
سیگاری از بسته بیرون کشید و باز در آمد که: « برادرتون ! » سیگارش را گیراند، لختی صبر کرد و گفت: « همون که چشماش آبیه ، تو یه رستوران کار می کنه !» پک دوم را طولانی تر زد. نفسش را کمی نگه داشت و بعد همین طور که دود را بیرون می داد توی دنیای دود آلود خودش جواب داد : « بله همون !» شیشه را پایین کشید و سیگارش را تکاند، پرسید: « بالاخره شما ویلا اجاره میدید؟» باز پکی زد و دستش را روی فرمان ماشین گذاشت جوری که سیگار صاف راست شود رو به آسمان. سر سیگار کمی خاکستر نتکانده مانده بود، جواب داد :«یه خوبشو با سرویس کامل !» کمی رو ترش کرد و بعد گفت « نه آقا از اینا تو دست و بالت نیست که توی فیلم ها می گند...» دستش را از فرمان جدا کرد و انگار با سیگارش لاس بزند پکی زد، دود بی مایه ای را بیرون داد و گفت « بله از هموناش.» خاکستر سیگارش را تکاند، سر تکان داد و خیر شد به سیاهی پشت شیشه جلو گفت: «بله با ژیلا.» چنان سیگار را به مکیدن کشید که انگار لذت تمام دنیا توی این استوانه ی باریک و سفید جا مانده باشد. چشم هاش کمی از دود سیگار سوخته بود شاید که از گوشه ی چشمش آب راه افتاد، گفت: « منتظرم همین جا.» و بعد موبایل را خاموش کرد و انداختش روی صندلی کناری. 

 مرد ریزه ای که لباس جین پوشیده بود درِ کنار راننده را باز کرد و توی ماشین نشست . لبخندی زد و فرمان داد: « راه بیفت» . بعد از چند بار دستورِ  پیچیدن به راست وچپ ، سرانجام پشت در یکی از باغ های نسبتن بزرگ آن حوالی دستور ایست داد. او که هیچ شباهتی به پیش خدمت نداشت سیصد هزار تومن گرفت و کلید در حیاط را روی داشبورد رها کرد نگاهی به مرد جوان انداخت، اوقات خوشی برای او آرزو کرد و گفت: «خواهش می کنم ساعت دو بعد از ظهر فردا تخلیه کنید.» دستی روی صورت صاف و بی ریشش کشید و گفت : «هر دوتون.» بعد با چالاکی پیاده شد. چنان سر حال بود که گمانت نمی برد ساعاتی از نیمه شب گذشته است.
مرد که از ماشین پیاده شد هنوز نفسی چاق نکرده بود، باز برادرپیش خدمت ظاهر شد که «قابل تمدید هم هست، ویلای دیگه هم داریم با ژیلای دیگه. خواستی زنگ بزن.»
در باغ با همه ی کهنگی خوب روغن کاری شده بود، بی آن که صدایی بدهد باز شد و مرد چند دقیقه بعد داشت در ماشین را می بست و بی کیف و بی چمدان از تاریکی حیاط  به روشنایی ساختمان پناه می برد.
هرچند ساختمان نوسازی نبود، چیدمان مرتبی داشت، فرش های طرح شکارگاه روی پارکت قهوه ای، چوب کاری های سقف و دیوار ها با لوستر های طرح قدیم، تابلو های مینیاتوری از کپی آثار بنام، آدم را یاد خانه های قجری می انداخت. خانه ی قجری که کمی دست کاری شده باشد. که جای زنان چارقدی با آن پیوند ابرو ها زنی خوش پوش و زیبا جایی از خانه که هیچ گمانت نیست به انتظارت نشسته است. 

روی میز پایه کوتاه وسط هال تنگی قدیمی بود که شراب ارغوانی اش هوش از سرش پراند. تعدادش از دستش خارج شد ولی آن قدری پادشاه سبیل کلفت روی لیوان پایه دار را بالا آورد و از جامش نوشید که بی رمق شد و عرقش زد.
دم دم های صبح بود که ژیلا را دید، با چشمهای خواب آلوده و نیمه باز ، موهای بلوند که روی شانه هاش ریخته بود واخرایی لبهاش را پررنگ تر می نمود. لباس تنگ وجگری رنگی تنش بود و روی کاناپه ای چند متر آن طرفتر دراز کشیده بود .
 پرسید : « ساعت چنده ؟»
ژیلا جوا ب داد: «دور  و وَر شیشه»

مرد دهن دره ای کرد وپرسید :« شب نخوابیدی؟»
زن به کرشمه جواب داد :«نه!» پشت چشمی نازک کرد، دسته ای کوچک از موهاش را که دور انگشت سبابه پیچیده بود رها کرد و ادامه داد: «منتظر تو بودم.»
مرد از شکاف باریک بین چشمهاش نگاهی انداخت و به بی قیدی درآمد که: «بس که احمقی . چند سالته ؟»
ژیلا آهسته در جایش خزید و نیم خیز شد، یقه اش باز بود و سینه های برجسته بی سینه بندش روی لَختی لباس سنگینی می کردند، دستی به گردنش کشید و چشم دراند: «تو رو سنه نه؟ پلیس گشت ارشادی؟ معلمی؟ ناظمی؟ هان؟» بلند شد و همین طور که لبه ی پایینی لباسش را بالا می کشید، به ناز به سمت مرد خرامید، « سی و دو سال.»کنارش نشست و شروع کرد به نوازش گردنش، مرد گفت: «بازم می گم احمقی! آدم سی ودو ساله موهاشو سفید می کنه؟! انگاری هیچ کس دلش نمی خواد خودش باشه، لابد وقتی ام پنجاه سالت شد موهاتو سیاه می کنی؟ خیلی احمقی ! من خیلیا مثل تو رو دیدم. خیلیا رو..» ژیلا شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش، او ادامه داد: «چرا داری این کارو می کنی؟ دوست داری؟» سرش را پایین تر آورد و گردن مرد را بوسید: «چون شغل من اینه.» و ادامه داد به بوسیدن.
رد رژ لبش روی گردن و شانه های مرد مانده بود و حالا نیمه عریان در آغوشش آرمیده بود. مرد بی آن که حرفی بزند با فشار دست زن را کمی عقب راند و گفت: «وقتی داشتم می اومدم اینجا، فکر کردم دلم می خواد با کسی بخوابم. با کسی که نمی شناسمش. »
ژیلا حالا دوباره برگشته بود روی کاناپه، لباس جگری اش مانده بود میان راه، مثل لکه ای سرخ میان زمین. مرد ادامه داد: «چند وقت پیش یه دختری بهم گفت، باهاش برم، می شناختمش خیلی خوب بود، نه که بگی سکسی بود یا چیزی ها خودش خیلی خوب بود.» سیگاری از بسته درآورد و آتش زد. « ازش پرسیدم باکره ای؟ دوستم بود سالیان دراز، چی می گن این خارجیا جاست فرند بودیم. پرسیدم با کسی بودی؟»
ژیلا درآمد که: «بوده لابد!»
دود سیگارش را بیرون داد و گفت: «نبود! از بدبختی من نبود!»
ژیلا دست دراز کرد و از روی عسلی کنار دستش بسته ی سیگارش را برداشت، پیش از آن که سیگاری در بیاورد خم شد و لکه ی جگری روی زمین را بالا کشید. بی آن که بپوشدش سینه های گرد خوش فرمش را که لابد تازگی ترمیمشان کرده بود پوشاند. باز لمید روی کاناپه و سیگاری آتش کرد. مرد پرسید: «تو از زندگیت چی می خوای؟... منظورم اینه که معنی زندگیت چیه؟»
ژیلا لباس را زیر بغلش جا ساز کرد و دستی بین موهاش برد: «خوشی، پول، راحتی، این جور چیزا. سوالت مسخره است. من می خوام همیشه پول توی جیبم باشه، توی جیب خودم، نه که بخوام از کسی بگیرم.»
مرد خاکستر سیگارش را تکاند کف زمین و باز پکی زد و باز تکاند و باز.
زن پرسید: «تو چی؟»
مرد سیگاری تازه آتش زد و باز سیگاری تازه.
ژیلا سیگارش را که چلاند کف زیر سیگاری، بلند شد و گیلاسی مشروب برای خودش ریخت، پرسید: «می زنی؟»
مرد سر تکان داد. گیلاس شراب را پر کرد و کنار مرد گذاشت :«شاید نظرت عوض شد. آدما راحت نظرشون عوض می شه.» جرعه ای نوشید و پرسید: «آخرش باهاش خوابیدی؟»
مرد بسته خالی سیگار را تکان داد و وقتی صدایی از تکان خوردن سیگار نشنید پرتش کرد آن طرف اتاق، «وقتی گفت باکره است گفتم نه.»
ژیلا بی درنگ جواب داد: « خاک بر سرت، همه دنبال اینن که یکی مجوز بده بهشون!»
مرد پرسید: «سیگار داری؟»
بسته ی سیگارش را که سمت مرد پراند، لباس جگری اش باز لکه ای شد روی زمین.
مرد پاکت سیگار را گرفت و آغوشش را باز کرد، «به قول خودت آدم ها راحت نظرشون عوض می شه.»
جوابی به آغوش باز مرد نداد و پرسید: «مگه نمی گی خوب بود؟ پا هم که داده پس چرا نگرفتیش؟»
مرد سیگاری آتش زد و پک اول را چنان زد که انگار سالیان سال است سیگاری نکشیده، دود سیگار را که بیرون داد گفت: «آدما راحت نظرشون عوض می شه، با خودم گفتم چطور با کسی ازدواج کنم که به من پیشنهاد رابطه داده.»
ژیلا از کاناپه پایین آمد و طاق باز خوابید کنار لکه ی جگری کف زمین، «مگه نگفتی خوب بود؟»
مرد گیلاس شراب را از روی میز برداشت و گفت: «آدما راحت...»
ژیلا دست هاش را صلیب کرد و گفت: «نظرشون عوض می شه. باهاش خوابیدی پس.» لب هاش به خنده کش آمدند.
مرد گیلاس نصفه را روی میز گذاشت، « چند بار، ینی، توی یه سالی که با هم بودیم، چند بار.»
ژیلا برگشت و روی شکم خوابید، نور ضعیف اتاق سایه انداخته بود روی خط کمرش، «چند بار؟»
مرد جواب داد: «هرچند بار، تا وقتی دیدم، اون عاشق من شده، عاشق من که دیگه فکر نمی کردم اون خوبه. فکر می کردم ...»
دست ها را تکیه گاه گرن کرد،«فکر می کردی فاحشه است؟»
مرد سر تکان داد.
«چقدر از این حرفا می گذره؟»
«ده، یازده سال.»
«زرشک... همچی گفتی، گفتم الان می گی دو سه ماه. خب حالا چته؟»
«هیچی، من بعد از اون دیگه با زنی نخوابیدم، چون آدما خیلی راحت نظرشون عوض می شه.»
«ینی تو الان نمی گی طرف فاحشه است؟»
مرد باقی شراب را سر کشید و گفت: «مهم نیست. مهم نیست.» گیلاس را که روی میز ول کرد ادامه داد:« برو بگیر بخواب سرجات. قبلش اگه سیگار برگ داری یکی به من بده. هوس کردم.»


ساعت دوازده ظهر وقتی زن سی و دو ساله مو بلوند با لب های برجسته و سینه ها خواستنی اش خواست در حمام دوشی بگیرد تا برای سرویس بعدی مهیا شود، توی وان حمام ، جسد مردی را دید که چند ساعت قبل احمق خطابش کرده بود و حالا با زدن رگ گردنش، خونش را به همه جای حمام پاشیده بود!
 زن حالش به هم خورد و همان جا چند تا عق زد و بالا آورد، بعد در را بست، مایوی شنایش را برداشت و پیش از آنکه از ویلا خارج شود به مرد ریزه زنگی زد و روی پیغام گیر تلفنش پیامی گذاشت که بیاید و این رفیق احمق و نفهمش را از داخل وان حمام به قبرستان ببرد!

                 
                              زهرا میر باقری  (  اردیبهشت  1386 ، باز نویسی اسفند 1391 )